۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

روزهايی که نديدی


امروز صبح زود صدای دوتا یاکریم مرا برد به خانه ی خیابان بهار ، کوچه ی ذوالمجد طباطبایی .
و مادام که پسرش آرایشگر بود و موهای سفیدش را پشت سرش گوجه میکرد و بوی شیرین قهوه اش همیشه به راه بود .
و آقای فيروزآبادی که به قصد تادیب سالها پيش پسرش را آنقدر بد زده بود که همه می دانستند . و پسرش حتی وقتی مهندس شد و از پاریس برگشت باز هم لنگ میزد .
و عباس آقا که دو تا زن داشت. صغری خانوم و معصومه خانم. و چادر نمازصغرا خانم که همیشه بوی شنبلیله می داد و عاشق این بود که وقتی توی خانه ی ما با تلفن حرف میزند ، وقتی صدایش میکنیم از توی حیاط که : مینا.... مینا.... تلفن با صغری خانوم... و می آید ، جلوی آینه ی دیواری کنار میز تلفن بایستد و موهایی که به ندرت شانه میزد را با لذت لمس کند و با خواهرش در قزوین گپ بزند.
ويک حیاط  که عصرها را میشد توی بوی خاک نم خورده اش کنار گل های رزش نشست و نان بربری داغ و کره و پنیر و چای شیرین خورد و با یک دوچرخه که تا دو روز پیش چهار چرخه بود ۱۰۰ بار دور حیاط چرخید و یواشکی زخمهای خشکیده ی سر زانو را با ناخن کند. بی نگرانی از هیچ فردا و هیچ زیبایی و هیچ ظرافتی که جای زخم خدشه دارش کند.
و خاله کم سن و سالی که دانشکده ی آمریکایی میرفت و از سوسک چندشش ميشد و گوشت نميخورد و مدام باید مقاله ی انگلیسی مینوشت و تحمل بچه را اصلن نداشت و چه کيفی داشت که شیطنت کنی و جیغ بزند و عاشق ستار بود و آن ترانه ی ” یه روز میدونم بیخبر سرزده از راه میرسی...“
و وقتی برای سفردانشجویی چند وقتی را از ایران رفت با آن خط کودکانه و یک ماژیک تینری همه ی زاویه های دور از چشم خانه پرشده  بود از اسم خاله . و اشکهایی که با دیدن ستار از رنگارنگ یواشکی شوری اش توی گلو مزه مزه میشد.
و دایی مجردی که صبح های خیلی زود وقتی من خواب خواب بودم میرفت . و من که هر روز موقع بیدار شدن به عنوان وظیفه به اتاق دایی میرفتم ؛ که پرده هایش محکم بسته شده بود . و تختی که آشفته بود .و بوی خواب که قاطی شده بود با بوی ادوکلنی که شکل کاج بود .و چه بويی لذت بخش تر و جذاب تر و مردانه تر  از اين  ترکیب، برای کودکی که به جبر حماقت آدم بزرگها بيشتر کنار دايی بود تا پدر.
و روزهای پنجشنبه که از صبح ننه می آمد که لباسها را میشست و من عاشق چشمهای آبیش بودم که توی آن همه چروک يادگاری ، ميدرخشيد... 
و مادربزرگم که برای نوه های ننه که توی خانه ی ما پنجشنبه هارا مهمان بودند، ساندویچ درست میکرد...
و عشرت خانوم که خانه اش در جنوب تهران بود و همینطور که سبزی پاک میکرد یا دم غوره ها را جدا میکرد از حیاطی میگفت که دور تا دورش اتاق هست و از هر اتاق سری بیرون می آید و از خانوم صاحبخانه که پر بود از خرده فرمایش، و کلی ما را میخنداند و از عکسی میگفت که تازگيها در ماه دیده اند...
و طوبا خانوم که پنجشنبه ی دو هفته یک بار می آمد. با جوراب های کلفت مشکی و چادر کلفت مشکی و سیگار اشنو ویژه که توی جوراب پنهان بود . و پاکتی که مادر بزرگم آهسته وقت رفتن زیر چادر طوبا خانوم میگذاشت و من فوری به دیوار نگاه میکردم انگار که با ديدنم خطا کرده ام...
و بعد از ظهر پنجشنبه که  من زیر شمد، زیر غژغژ کولر که به بالای پنجره چسبیده بود، ولو میشدم وسکوت داغ کوچه ی ذوالمجد طباطبايی پر میشد از صدای دو کبوتری که رو ی کولر لانه داشتند. و من شمد را دور انگشتهای پایم میپیچاندم عین چادر ، و یک انگشت، ننه میشد، یکی طوبا خونوم. یکی صغرا خانوم ، یکی عشرت خانوم ...
و بیدار که میشدم هندوانه ی خنک سرخ بود یا شربت سکنجبین مادربزرگ ...
و بعد آقای معممی که دو اسم داشت کمره ای و آیت اللهی و هنوز نميدانم چرا دو اسم داشت و میآمد مینشست به سفارش مادر بزرگ جزیی از قرآن میخواند ...
و من که دور حیاط رکاب میزدم
و طوبا خانوم که سیگارش را میکشید
و ننه که لباسها را اطو میزد
و عشرت خانوم که ماهیتابه های بزرگ روغنی اش را میسابید
و مادام که بی سر و صدا قهوه درست میکرد
و مادرم که در کتاب رزا منتظمی درجه طبخ کیک توی فر را بارها چک  میکرد
و مادر برزگ که با روسری همیشه برسرش و لباس همیشه موقرش به آقا ی کمره ای با دقت گوش میکرد و بعد باز همان پاکت پنهان را ميديدم که از دست های کوچک مادر بزرگ به دست آقای معمم ميرسيد، و عقيق سبزی که در انگشت کوچک دستش بود.
امروز ديگر خانه ی کوچه ی ذوالمجد طبابايی نيست. مادام هم نيست. آقای يزدی، عباس آقا و هر دو زنش، ننه، طوبا خانوم ، عشرت خانوم ، حتی خاله، حتی دايی ،حتی مادربزرگ ،حتی مادرم.  آقای کمره ای هم ميدانم که نيست. فقط آن ترانه ی ستار هست و اين دو ياکريم؛ و ماه که پر است از عکس زنده ی روزهايی که نديدی و رفت.

گاهی وقتها آخر ارديبهشت ماه تو يه کشور گل و بلبل ميشه حسابی لرزيد


يه روزگاری يه فيلمکی ساختم که شد ۲ دقيقه شايدم ۱ دقيقه و نيم و اسمش رو گذاشتم يک داستان طولانی.
 
وقتی يه روزهايی کم مياری، وقتی کلمه کم مياری، وقتی دلت می خواد حرف نزنی و ميخوای حرف بزنی چی بهتر از دو تا تصوير کوچولو که تو يه نگاه کوتاه ميتونن طولانی ترين جمله ی امروزت بشن؟ 

طلب پايان ناپذير يک ژاپنی از پاپا


نشسته روي زمين بادوتاگيس بافته ي شرابي. و دستهايي كه روي چشماش گرفته. بهش ميگن ژاپني. دورش ميچرخن و ميخونن: دختره اينجا نشسته... گريه ميكنه... زاري ميكن... از براي من...
ميچرخن وميخونن. با شادي ميخونن و طلبكارن.
 ژاپني ياد پدر بزرگش ميافته. بهش ميگه پاپا. پاپا هميشه ميگه بدهكار بودن بهتره تا طلبكار بودن. ژاپني پاپا رو 1000000 بار دوست داره. واسه همين ژاپني به همه بدهكاره.
ژاپني يه تلفن داره كه با هر شماره اش يه عكسي می آداز كارتونهاي والت ديسني و صاحب اون عكس كلي راجع به خودش حرف ميزنه. ژاپني تلفنشو كه داييش براش از يه جزيره اي - كه سالها بعد تازه معروف ميشه- آورده ،  به همه ي بچه هاي محل بدهكاره.
ژاپني تو كارشم بدهكاره. تو زندگيشم بدهكاره. تو مرگشم بدهكاره.به بچه اش بدهكاره. به شوهرش بدهكاره.حتي تو رفاقتش ، تو عشقشم بدهكاره. ژاپني اينقدر پاپا رو دوست داره كه تو طلباشم  بدهكاره. ژاپني گاهي اينقدر بدهكاره كه گريه اش ميگيره. ولي گريه اش نمياد. آخه ژاپني اشكاشم بدهكاره .
نشسته روي زمين بادوتاگيس بافته كه يه رنگ غير شرابي سفيداش رو پوشونده . و دستهايي كه روي عينكش گرفته.
ژاپني حالا بعد از اين همه نشستن وسط بچه هاي محل ميدونه كه هيشكي دلتنگ ژاپني نميشه مگه تو اين دلتنگي يه تلفني گير كرده باشه كه حالا ديگه همه مي دونن از جزيره ي كيش اومده.
ژاپني به پاپا فكر ميكنه . و سرش گيج ميره از اين بچه هاي بزرگي كه دور سرش ميچرخن وميخونن و دلش ميخواد كه پاپاي خدابيامرز يه نصيحت ديگه بهش بكنه.

فيلمنامه ی مبهم عصر ابری


یك پيرزن كه لنگ ميزنه و حياط را با دقت زير ابرو برداشتن يك دختر 20 ساله جارو ميزنه .
و آدمي كه صاف ايستاده ،استوار. و تكيه گاهه. كه بايد تكيه گاه باشه. كه محكومه تكيه گاه باشه. كه لذت ميبره از اين حكم.
و يك دمل بزرگ چركي.دمل بزرگ چركي ملتهب و ميل دو انگشت به فشار دادن دمل. به لمس برجستگي سفت، زير پوستي كه نازك شده . 

يك جفت چشم مهربون پر از شيطنت پشت پرده ي آلبالويي اتاق  .
و يه درد زياد كه مي تونه فلجش كنه. يه درد آسيب رسون كه روحشم تخريب ميكنه . و يه ورق قرص ابدي كه هست .همه جا هست. قرص هاي نفرت انگيزي كه حالا شفاست. كه اگه باشه اون روبيشتر نگه ميداره.
و يك فشار. فشاري به عظمت ابديت و توده ي بدبويي كه خارج ميشه و همه جا رو آلوده ميكنه.

كشف چند هسته ي آلبالو كف حياط و جاي خالي  سه چهار آلبالو روی يک شاخه. و كلافگي پيرزن .
تصوير لذتبخش خوردن دارو و ميل به بقا. بقا در دنيايي كه بنيادش بر عدم بقاست.
وپشتي كه پاك ميشه از دمل.

و دختر كوچولويي
كه به كلاغ سر ديوار
يواشكي ميخنده...

ايستاده و هنوز فکر ميکنه بارون بدترين بهانه برای نيومدنه


سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و برا ی آدمی که عاشق بارونه ، عاشق اینه که بارون همه ی موهاشو خیس کنه  ، بارون تو عمق پوستش نفوذ کنه ، بدترین مجازات اینه که مریض باشه و نتونه بره بیرون یا متعهد باشه به کاری ، به جایی که نتونه با بی کلگی بره بیرون حتی اگه مریض تر بشه. یا حتی اگه سالم هم باشه نتونه اون جور که می خواد بارون رو حس کنه چون همیشه سالهاست که بین سر و طبیعت فاصله ای هست . و بدتر اینه که خونه اش محصور باشه بین ساختمونهای بلند و خودش که اون پایین پایینه فقط بارون رو از خیسی شیشه باور کنه و ایمان بیاره به صدایی که براش خاطره ی دور لذت هستیه. 
 
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و اسراییلیا یه رهبر فلسطینی رو میکشن و فلسطینی ها تهدید میکنن که انتقام بدتری میگیرن . و حتی آمریکا به اسرائیل تذکر میده که اینقدر بد و بی تربیت نباشه ... و توی آلمان یه یادبود از میکونوس میسازن از لج ایران ، و شهردار تهران هم میگه که حالا که اینطور شد ماهام یه یادبود میسازیم از فروش اسلحه ی شیمیایی توسط آلمان به عراق...سه روزه که تو تهران داره بارون می آد و هنوز معلوم نیست بالاخره تروریسم واقعیت داره یا مذهب و اینکه آیا ملت ها باید تحت پوشش دولتها برچسب بخورن یانه و هنوز معلوم نشده که حکمت جغرافیای تقدیری چیه؟
سه روزه تو تهران داره بارون می آد . و من یاد فرایبورگ میافتم که چه بارونی می اومد توش و 45 دقیقه بعد که به استراسبورگ رسیدیم باز هم چه بارونی می اومد.آسمون یکی بود ،خاک یکی بود .نه سیمی نه سربازی نه باجه ای . تنها ترکیب حروف نام خیابونها که از آلمانی به فرانسه رسیده بود به تو میگفت که وارد یه کشور دیگه شدی ، درست انگار که وارد خاک عراق شی از یه شهرمرزی ، یا خاک افغانستان یا آذر بایجان یا ... انگار که از اون سیم خاردار فرضی بگذری. نه... انگار که از خیلی چیزها بگذری  ، عبور کنی وعمق یه مشت خاک رو خوب بفهمی.
مردم ساندویچ پنیر گاز می زدن و زیر بارون می دویدن...انگار نه انگار که یه روز سر این شهر کلی کشت و کشتار شده که معلوم شه مال کدوم دولته.تو اون لحظه درد مشترک فقط بارون بود... عین بارون تهران که سه روزه داره  میباره...و من چقدر دوست داشتم روی اون خاک تف کنم ...
 
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و من سه روز و شب و نصفه شب وب گردی کردم از سر تب، و هر جا صحبت از یه ایده ی تازه بود فحش دیدم و ناسزا  ، و عدم تحمل و کلمات رکیک . و مطمئن شدم که جغرافیای تقدیری روی خیلی چیزها موثره یا شایدم عنصر ماهیته که جغرافیا رو تقدیری میکنه و دیگه مطمئن شدم که ما اینقدر قدرتمندیم که میتونیم فضای مجازی روهم به تصور تطهیر به نجاست بکشیم. زنده باد ما. زنده باد تف های ما...
سه روزه که تو تهران بارون می آد و من که آموزش آقای ژان کلود کریر رو( که از باران تهران سخت شگفت زده است) به خاطر تب از دست دادم، تو هر فرصت کوچیکی خاطرات شعبون بی مخ میخونم - خاطرات شعبان جعفری به کوشش هما سرشار - و میخندم به حال ملتی که تو این دایره ی بسته ی مدام تکرار شونده ، سرنوشتش رو ، خیمه شب بازهای چیره دست با شعبان های ساده دل بی اندیشه روی صحنه میارن . و از اضطراب فردا ی نامعلوم وتماشای این همه شعبون توی تلویزیون، توی خیابون ،توی بازار، توی هنر ،توی اینترنت ،سخت میگریم و به نگاه دور تاریخ نویسای آینده غبطه میخورم  
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و من میدونم هنوز بهار فصل عاشق شدنه .و تو این گوشه ی پر التهاب نقشه ی جغرافیا که ما یادگرفتیم التهابشو فراموش کنیم، که یادگرفتیم فراموش کنیم تا زنده بمونیم ، من میدونم هنوز هزارتا دو نفر ،برای شوق یه دیدار عجولانه، تو بارون اول ارديبهشت ، دلشون تند تند ميزنه.

۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

ماهی ها می ميرن و خدا پنجره های دنيا رو باز و باز تر ميکنه...


بچه ها بهش میگفتن آشغال ،  یا آشغال عوضی...
تا منو دید پرید تو بغلم. یه ذره خجالت کشیدم تو جمع. ولی نمی دونم چرا محکم ماچش کردم .سرشو ماچ کردم و گفتم: قربونت برم... بلند گفتم. همه خندیدن.اسپانیایی بود. میگفتن بچه که بوده با یکی از گروه فنی اومده و اونجا موندگار شده. ترجمه ی اسمش به فارسی میشد آشغال! شب آخر اینقدر دستامو لیس زد که کلافه شدم.
میگفتن خیلی دوستت داره. گفتم نه. حتمن يه بوی خاصه که براش آشناس، يا شايد يه رنگی يا هاله ای که میشناسه... به هر احتمالی فکر کردم جز اين که امروز منم دلم براش تنگ ميشه!

من ، يک تنگ ماهی به وسعت هستی و عهد فراموش شده ی الست


 هوا دم بدی دارد. انگار زیادی آلوده است و بوی سیگار از دیشب حالم را بد میکند. به هوا نگاه میکنم. بی تاب است. نه سرد و نه گرم.انگار دلش تند تند میزند. انگارپای هوا روی هواست. انگار هوا هم دلشوره ی فردا را دارد. انگار بهار در سرزمین های پر التهاب دلش تند تر میزند.
نشسته ایم . ماهی ها در تنگ میچرخند و به هم نزدیک میشوند.
میگویم: آخی! دارن همدیگه رو بوس میکنن! می خنديم. هر سه.
چقدر دلم تنگ سجاده ی آبی است و تسبیح آبی رنگم. چقدر دلم تنگ خلوت  نیاز است. شوق لمس خالق درنگاه به زاویه ی اتاق ، نقطه ای در این جهان که قبله است. که برای من قبله است . که چه استقامتی طلبیده پاس این قبله و چه عشقی ، و چقدر فراموشی.
پسر از دوربینش نگاه میکند. زن شیر مینوشد . و بعد صدای زنگ در ...
و مرد که می آید...
ومرد که زن را در آغوش میگیرد ...
و پسر که آزرده دوربین را از چشم بر میدارد تا نبیند...
همينقدر ساده. همينقدر صميمی. همينقدر ملموس و همينقدر حقيقی.روحش شاد. پيامبر ده فرمان را ميگويم. 
نشسته ایم .
میگویم: همیشه از مرگ، از فکر مرگ خودم دلم میگرفت. یه روزگاری فکر میکردم ترسه. وقتی بار آخر رفتم سفر فهمیدم که ترس نیست. دلتنگیه. سخته بمیری و اونایی رو که دوستشون داری دیگه نبينی.
... مهربان، خيلی مهربان نگاهم میکند. و من پر ميشوم از تصوير اين نگاه . و من دلم برای اين لحظه هم تنگ ميشود
... میگوید: آخه تو داری این دنیایی فکر میکنی. اون موقع دیگه معنای اتفاقا وتعريف آدمها اینجوری نیست که تو دلتنگ بشی.
میگويم: من که نمی دونم. من الآن با فکر این جهانیم به مرگ فکر میکنم واز اون همه دلتنگ شدن دلم میگیره.
دوستمان هم میگوید: مث این فیلما میشیم که همش باید یه گوشه وایسیم و دیده نشیم.
ماهی ها کنار هم آرامند. میخندیم. هر سه.
قطعه را تمرین میکنم. پر میشوم از اضطراب. دیوانه این همه اضطراب چرا؟ قرار است به آرامش برسی... آنقدر تمرین میکنم که درست میزنم.
و آرامش ،بعد از اضطراب. فکر میکنم آرامش بدون اضطراب چه چیز بی نمکی است.
ماهی ها به هم چسبیده اند. تنگ را تکان میدهم. و لبهايم را به هم فشار ميدهم. عادتی است از کو دکی. یکی از ماهی ها دارد میمیرد. و آن یکی تکیه گاه این یکی شده. گلوله ی بغض راه گلويم را ميبندد. و فرار میکنم.
- لعنت به من اگه دوباره عید ماهی بخرم...
- عزیزدلم ماهی قرمز مال همینه دیگه. چرا با خودت اين جوری ميکنی؟ 
ومن به نیاز ماهی دم مرگ فکر میکنم و به آن يکی که تکيه گاه شد. و به تصور احمقانه ی يک هم آغوشی بی دغدغه به جای درک آشفتگی دو موجود پر اضطراب . و پناه ميبرم به آن زاويه...

درست بالای سرمن آدمی رابطه رامی فهمد


نشسته بودم و کسی طبقه ی بالا می پرید.
روزی صد بار میپرد. اعصابم خرد میشود از این سر و صدای مدام.  یا میپرد یا آدم فروش شادمهر را می گذارد یا کنار پنجره سوت میزند.
پنجره راکه از فرط باز نشدن به قابش چسبیده به زور باز کردم. صدایم در نیامد. مطمئن بودم باید فریاد بزنم. دادی فحشی نمی دانم از آن خیالها که آدم قبل از هر اتفاقی دارد و زمانش که میرسد ، موقعیت تازه به هم می ريزدش.
جوانک خانه ی روبرویی خودش را از بالکن آویزان کرده. و دستهایش را در هوا تکان می دهد. خوشحال است.
پنجره را بستم. شاید این بار بروم بالا. شاید زنگ در را بزنم.

يادداشتهای بی سر وته يک آدم خسته ی بی تمرکز که بعد از اين همه سال نميدونه چند سالشه


جلوی کامپیوتر توی یک اتاق که درش با رمز 1620 یا  2016 باز  میشود مینشينم و یادم میرود که ایران نیستم و نمی دانم چرا فقط 11 سالم است. درست همانقدر پر از رویا و تخیل و پر از میل به تنهایی. انگار که کسی به استقبال بلوغ میرود. 
 و گاهی یک به به سلام! یا یک hello! پرتم میکند بیرون و کمی زمان ميبرد تابرگردم به همان یازده سالگی.
توی خیابان را ه میروم زیر باران . و باد ، باران را به صورتم میپاشد و ذوق میکنم. شهر کوچک مرزی مرا یاد قصه های هانسل و گرتل می اندازد و خانه هایی که همیشه تویش کیک می پختند و از دودکش رو ی سقفش هميشه صبح و شب ، دود اجاق بیرون می زد و روی ترک های شیروانی سقفش شبدر چار پر، پربود.
می گویند شبدر چار پر نشان عشق است و اقبال ، و من زیر باران به این فکر میکنم که چرا هیچوقت شبدر های جستجوهای کودکی چار پر نشدو به عکس های خودم نگاه میکنم روی در و دیوار شهر. روی هرچه که بشود رویش پوستری چسباند و دلم میخواهد مثل نیاز شبدر به شیروانی به عکس هایم بچسبم.
دلم می خواهد بفهمند که این منم و میخندم بلند و 4 ساله می شوم.
جهان زیادی بزرگ است و من مسافر خسته ی سالیان دویدن ، نگاه میکنم به فروشنده ی مهربان افغانی در آلمان که از دیدن همزبانش ذوق میکند و به سنت شرقی تخفیف میدهد و شير توت فرنگی را به قول خودش روی خريد تحفه ميکند ...
و نگاه ميکنم به فروشنده ی کارت تلفن برای خاور ميانه در فرانسه که به محض فهمیدن این که ایرانی ام چشمک میزند و شيطان اما صميمی میگوید که اسرائیلیم ، یک شهروند ساده از همان خاور ميانه...
و به زن بارداری نگاه ميکنم که شتاب زده با دوچرخه اش به ايستگاه قطار ميرسد و به مامور زن قطار التماس ميکند که تا قفل کردن دوچرخه اش به ستون ۳ ثانيه صبر کند و زن مامور در را با جديت ميبندد تا بی نظمی قطار ذهن مکانيزه را آشفته نکند... 
و به ديوار برلين نگاه ميکنم . به پس مانده های ديوار، به خاطره ی خونها و کشتار ها پای ديوار بزرگ شهر که حالا پر است از نقاشی ، و به نسل۰  4 ساله ی آلمان غربی که می گويد بودن ديوار خيلی هم بد نبود و به نسل۰  4ساله ی آلمان شرقی که چشمهايش خيلی آشناست ...
و من که پا هایم از راه رفتن ورم کرده پنجاه ساله میشوم و سکويی ميخواهم، تنها سکويی برای تازه کردن نفس.
بحث میکنم بر سر آنچه بابتش ایستاده ایم. فکر نمیکنم. محکم اما مهربان تنها پاسخ میدهم . وجايی برای شبهه ای باقی نميگذارم. پر ميشوم از کار و  تمام لحظه ها را سی ساله میشوم.
یادم می آید که سالها پیش -  نمیدانم 100 سال 10 سال پیش - زنی زیبا که فقط 20 ساله بود 24 ساعت درد کشید آنقدر که دیگر هرگز نخواست فرزندی داشته باشد و 24 ساعت ، تمام صورتش را چنگ انداخت از بس که درد کشید . و ساعت 5 عصر 23 فروردین کودکش را در آغوش گرفت و بوی عطر تنش همیشه در خاطره ی کودک صد ساله ماند.
وجودم پر ميشود ازآن عطر دوست داشتنی  عطری با هاله ی آبی فيروزه ای کمرنگ  ، و پوست سبزه ی خوشرنگی که پر از عشق و حرارت بود ، و من متولد میشوم.

بيداری يک مورچه در يک صبح سرد و آفتابی کنار يک فيل که فهميده بود گنبد آسمون نيست


چند ماه پیش ،به گمانم دی بود ،شاید هم آذر، آمدم و نوشتم:من آدمی رامیشناختم که با یک میخ به ته آجر رسید. و فردایش با یک خوش آمدی باورم  شد که این دنیای مجازی چه اعجازی دارد.
دلم نمی خواست بابونه را تریبون فعالیت های حرفه ایم کنم که من خسته بودم و تنها خلوتی جستجو میکردم و نوشتن یادداشتهایی -به عادت سالهای دور که توی هزار کشو و پستو از دید بزرگتر ها پنهانشان میکردیم- و وسوسه ی عمومی کردن نوشته ها در دنیایی مجازی که نه میشناسندت و نه تو را بابت حس و حالت باز خواست میکنند.
کم کم اما ، خلوت جایش را داد به شوق آشنایی و تعلق و بعدترش اعتیاد ! اواسط بهمن مطمئن شدم که من به بابونه و دوستان مجازی ام که هر روز بیشتر میشوند معتاد شده ام. آنقدر که پايان هر کاری پرم از شوق دويدن و رسيدن  به خانه و شنيدن صدای قيژ دلنشین که ضربان قلبم را بیشتر و بیشتر کند و بعدتجربه ی لذت ارتباط  در بی ارنباطی محض .
نشانه های مجازی از آدمهای آشنا... درد دل های مجازی با آدمهای نا آشنا...شوخی های مجازی... دلخوری های مجازی... بحث های مجازی...حتی آموزش مجازی ...حتی مهر مجازی... حتی عشق مجازی .
دو سه روز دیگر من مسافرم.و دو هفته ای که برایم دو قرن میگذرد ، اينجانيستم. من دلم برای خيلی چيزها تنگ ميشود و يگ گوشه ی دلتنگی ام جايی هست برای گل مجازی بابونه ام .و يک گوشه ی دلتنگی ام جايی هست  برای همه ی رفقای مجازی ام .
من حالا مدتهاست ایمان دارم که حتی درمجازی ترین نقطه ی این کائنات، حتی در خلاء ساکت سیستم دودویی، وقتی دل انسانی تپید يعنی جذبه ی مهر .و مهر یعنی واقعی ترين لحظه ی زندگی.

سنگ بودن يا مگس بودن؟


۱- داشتم را جع به تکنوامپرسیونیسم  ( که میگن ظاهرا آخرین جنبش نقاشی اواخر قرن بیستمه)میخوندم، که اين عکس رو دیدم و دیوونم کرد. کنار این عکس توضیح داده شده که تکنو امپرسیونیسم پدیده ی تازه ای نیست و به قدمت بشر و تاریخ میرسه. مثلا فلان تیکه ی سفال که در فلان معبد یونانی پیدا شده و یا این تکه سنگ ،همه و همه داره این قدمت رو اثبات میکنه... و اما این  سنگ در سال 1972 در کره ی مریخ توسط فضانوردا کشف شده. اول شکلک روش مشخص نبوده و بعد در آزمایشگاههای ناسا  به کمک مواد نمایان ميشه.و دست آخر اینکه ظاهرا آزمایشات نشون می ده در اثر یک طغیات آتشفشانی این سنگ به مریخ رسیده و متاسفانه بعد از 1972 دیگه مریخ نرفته اند که بقیه اش را جستجو کنند...
۲-ديروز عصر بعد از يک اتفاق غريب  و مرگبار و طاقت فرسا ، برای آشنای محترمی که لازم دیدم فاصله اش کم و کمتر نشه به سرعت برق اس ام اس زدم که  : 83 سال هم هدف بودن من و تو نیست. پس ياعلی!  به ... که گفتم ناباور به تصميمم نگاه کرد . و من به امنيت فکر کردم و به آدمهايی که  گرچه آزارمون ميدن اما به ما چيزهايی رو اثبات ميکنن که برا دونستنش بايد خرفهم شيم. چه خوب!
۳- آقای ب گفت :بوی سیگار می آد توی ماشین. گفت: میکشیدم وقتی جوون بودم. دکتر بعد از یک مریضی سخت گفت اگر ادامه بدی می میری و من دیگر نکشیدم. گفتم ترک کردنش سخته. چه اراده ای! آقای ب گفت: اراده نمی خواد. فقط کافیه نکشیم. تصميم.همین...
۴-یک روزگاری دوستی که الآن نیست- و سرنوشتش هرجاکه هست ،سبز- به من گفت: ساعت شماطه کسی را از خواب بیدار نمی کرد ، و خدا مگس را آفرید.تو نمی خوای مگس باشی؟ من اون موقع تصمیم گرفتم که چرا می خوام.
۵ -... با طنز هميشگيش میگه: بابا ، فضانورده حوصله اش سر رفته بوده نشسته تو سفینه اینو کشیده ! من دوست دارم ایمان داشته باشم که این سنگ به قدمت تاریخه و ديوانه وار به سوالم فکر کنم.

۱۳۸۲ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

عيدانه

باشه .من رو نگاه کن!...هیس! دماغت رو پاک کن... حالا به من بگوچیه ؟... چی؟... آروم شو نمی فهمم... خیله خب، خیله خب ... آب برات بیارم؟ ... عجب بابا... نه نمی خندم... به تو نمی خندم... باشه...باشه...باشه!!!! ئه! ... فهمیدم اونو. میگم اتفاق تازه ایه؟ هان؟اینطوریه دیگه. نه... تعریفش با تو نمی خونه... اولین باره که تنها میمونی؟ خب... پس حله!... معنا؟!!!! شوخی نکن! سرتو بیار بالا. ای داد! می رم ها!... میفهمم. گرما!! ... خوبه. بخاری چرا نمی گیری؟... انی شدیها! خب... بله! همه نیاز دارن ... زهر مار شوخیم کجا بود؟ قانون طبیعت به جفته ... چه تناقضی؟ به جفته ولی قرار نیست هرکی تنها میمونه خودشو بکشه قراره؟... خب چرا خودتو نمیکشی؟... لوس نشو! سرتو بیار بالا!... چرا؟ ... این همه راه. ... دلیل! به به! چیه اون دلیل؟...اون دنیا؟ ... به حق قسم تو مریضی!... خب بگو خداحافظ ، خلاص... هان !پس دردتو بگو! شاشیدم تو این تعبیرای شخصی مون از عشق که همه مون رو منتر کرده... نه... نه،نه! پس غر نزن... کدوم فداکاری؟ هیشکی بدون هیشکی در نمیمونه. بگو نگران خودمم!...ما همه نگران خودمونیم...نه بابا!... نمیدونم. به این فکر میکنم که لیلا یه عمر-۱۵سال -با فداکاری زندگی کرد. تنها مشکلش این بود که همیشه می دونست داره فداکاری میکنه. به خاطر همین ۱۵ سال زندگی نکرد فداکاری کرد. داغون شد و داغون کرد. فرشته ای بود. فرشته ی تیمار داری... واسه همین من همیشه میترسم از دیر شدن...آب برا چی می دی به من؟ دماغتو پاک کن...قشنگه گرمای وجود کسی رو داشتن ، قشنگه عشق رو همیشه نگه داشتن. قشنگه از هول دیدن یکی تا خونه دویدن، قشنگه با یکی حرف زدن .قشنگه نوازش شدن  ، نوازش کردن. قشنگه فهمیدن و فهمیده شدن ولی قشنگ نیست حماقت یکی رو اثبات کردن. گاهی وقتها ما با دیکته ی عشق ،طرفو بدجوری ضایع میکنیم... تقصیر چیه! مگه اینجا دادگاهه؟ حرف داریم میزنیم دیگه. دستت رو بذار رو زانوت !بلند شو !اون تصمیمی رو بگیر که مال توئه. هیشکی نسخه پیچ دل هیشکی نمیشه. اگه می خوای بری برو. قاطع برو! اگه می خوای بمونی بمون. بی فداکاری. هان؟... دستتو بده من... پدرسگ یه وجبی! دماغتو پاک کن!...جونم... هیس... آروم... معلومه! داداش توام ولی ابله تو که نیستم... ای! دیوانه! باز تف کردی؟...یه ماچ بده ببينم. آبدارها!... کله تو چرا میآری جلو ؟ سرتو بیار بالا ببینم... خره خدا! الآن سال تحویل میشه....... ای جونم... جونم.نخودی من...... عیدتو هم مبارک.................................. اون... لیوان... آبو میدی؟...

نقشه ی جغرافيای کوچک کائنات و من ، که با همه ی تبم مرکز آنم


موشک بارانی به نام چهارشنبه سوری و فراموشی اون از رو آتیش پریدن اوستایی که در گذر ساليان ديگه ربطی به هيچ کيشی نداره و شده سنت ايرانی با هر مذهبی ،چند تا تصویر به شدت بی ربط  رو در يه سطح بيربط تر از اون یادم میآره.
تانک های نقلی و کشتار بی دلیل ملت آذربایجان توسط روسها قبل از تخلیه ی کامل آذربایجان درست اون طرف دریای خزرمون. درست از لب دریای خزرمون ...
دیدن یه مشت آشنا تو خیابون گیشا. تو پیاده روها و کلی فشار به مغز. آهان! اینها امینم و جنیفرن!...
شبهای تهران در موشک باران و برنامه ی مقاومت تاپیروزی که حسین پاکدل اجراش میکنه و مرجان و سارا و زری و الهام و آزاده هایی که نمی دونن سر دوستی یواشکیشون با حمید و رضا و پیمان و هومن و مهدی ها چی میآد...
راننده های خوش لباس و بدلباسی که جلوی هر زن و دختری تو خيابون مکث ميکنن. مکث ميکنن و سلام ميکنن. سلام ميکنن و قيمت ميدن. چون اينجا سوئيس نيست که خريدار سکس مجرم باشه. چون اينجا فرض بر اينه که همه ی مونث جات فاحشه ان ، مگه خلافش ثابت بشه...
سرکلاس جبر که جای تارا همون زنگ اول یه سبد گل گلایل گذاشتن چون تو خونه شون توسیدخندان زیر تیرآهن و گچ و سیمان و موشک له شده...
حقوق هايی که از بس خنده داره نشمرده تحويل کسبه ی محترم ميشه. ببخشيد اين آل استار اصله؟...
ماشین هایی که هنوز اسمشو نمی دونيم. بعضی ها بهش ميگن نيسان. به معنای باران! که صدای هرم موتورش دلمون رو می لرزونه. مافقط داریم می خندیم. ما فقط 11 سالمونه...
عاشورا و نوار کویتی پور که به قوت همون دوپس دوپس ها از ماشین دختر پسر ها می آد بیرون...
اوورکتهای آمريکايی که مردم از پادگانها بر داشتن و تا یه مدت فکر میکنی همه ی پسر ها و مردای این مملکت ارتشی هستن...
دختر هايی که مثل گل ياسن و  هنوز فکر ميکنی اگه يارو اذيتشون کرد چه جوری از خودشون دفاع ميکنن و حواست نيست که زير اين همه آرايش و پودر و رنگ حتمن يه ناباوری خشن خوابيده که تونسته خودشو عرضه کنه و قاعدتن از پس خيلی چيزها بر ميآد مگه به تور يه آشفته ای بخوره مث اونی که می خواست پاکسازی رو از مشهد شروع کنه که فکر ميکرد تنها ناپاکی فعلی ما زنهايی هستن که برادرهای هميشه تشنه شو آروم ميکنن... 
چهارشنبه سوری باکو که اونم موشک بارانه و پر از شادی شیطنت آمیز جوونهایی که هنوز ترجیح میدن اگه میخوان متجدد باشن فقط روسی حرف بزنن...
ملافه هایی که از طبقه ی چهارم یه ساختمون تو شبی که قرار نیست تظاهر به شادی کنیم- این قرار رو تاریخ یه ملت میگه نه قانون-  به مرگ میرسن.
صدام و اون گودال غریبی که از توش میکشنش بیرون و دهنی که به عمق همون چاهک باز میشه تا با چراغ قوه ی آمریکایی ها دليل ۸ سال جنگ با ايران و بعد خيال تصرف گوگولی های خليج (به قول حاتمی کيا)بررسی بشه...
کلینکس هایی که روی زانوئه و دستی که با مهارت توی سیگار و خالی میکنه.در پسزمينه بطری پلاستيکی الکل گندم. که توليد رسمی داخليه ولی هنوز برای خريدش از داروخانه ها کمی شرم هست...
شهرک قدس ،خیابان ولی عصر ،میدان امام حسین ،خیابان شهید بهشتی ،خیابان شهید فتحی شقاقی، وپشت شلواری که درست روی باسن افقی چاک خورده.آره! من یه مردم!...
کلیسای مون مارتر(مومغت!) که شب شنبه کلی دختر پسر مست تو بغل همدیگه کنار شیشه های شکسته ی شراب رو پله های تموم نشدنیش و ابهت ملکوتیش نشستن بی هیچ واهمه ای از کسی. بی هیچ اعتقاد به کسی بی هیچ تمسکی. پر از هیچ...
فقط همین.

فاصله زياد نيست.


میگم خستم. گیجم.
میگه چرا؟ الان که فشار کار کمتره ؟
میگم همين ديگه. بدن آسوده اس ذهن ميزنه بيرون. ذهنمه که بریده. کم آورده.
میگم ذهن من مث همین پل روی بزرگراهه.
میگه مث این؟
میگم شاید بزرگتر. یه پل که روی یه رودخونه ی پر جوش و خروشه.
میگه چه خوب!
میگم از روی اين پل ۱۰۰۰۰۰۰ بار در روز آدمها با ریتم های مختلف - فست موشن و اسلو موشن - رد میشن و هر کسی هم داره با خودش یه چیزی می آره.
می خنده.
میگم خنده داره؟ گریه داره!
میگه اون چیزی که می آرن جالبه !
میگم آره مثلا ... می دونی چی مياره؟ یه کارتون از اون کرم کوچولوها که با هاش ماهی میگیرن.
میگه چرا؟
میگم برای اینکه بیندازه تو جون من.
ریسه میره از خنده.
میگم من از وقتی فهميدم آدم بزرگم هميشه زيراين پل بودم. جز يه بار.  پاریس که بودم ، که فقط من بودم و همون ثانیه. اگه قهوه می خوردم فقط من بودم و طعم قهوه. اگه میخواستم فکر کنم فقط من بودم و اون اندیشه. اگه اثری رو تماشا ميکردم من بودم و يه تاثير بيواسطه و ذوق غريبی که من رو ميبرد به فراموشی کم بينی ها.
ميگم آره خلاصه پل و آدمها و بارهاشون!  
میگه ... چی؟ 
میگم هیچی دستش نیست. سبک و نرم میگذره با سیگار روشن بین دو انگشت. دختر عميقيه. با همه ی گيجی هاش.
میگه من چی؟
میگم تو با یه عالم علائم راهنمایی رد میشی. در حالیکه یه جوری نگهشون داشتی که زیاد هشدار دهندگی شون لو نره. مادرم با کتاب قانون با یه گونی باید و نباید متین و معصوم عبور میکنه.
میگم ... با یه خروار گل سرخ باکارا که زیر سنگینیش له شده لخ لخ میکنه و میگذره.
میگه ... چی؟
میگم اون با یه بسته کود می آد. کود هارو خالی میکنه و میره. بدو بدو ، برميگرده با يه بسته  کود  تازه.
میگم بعضی هام یه خورجین دارن که هیچوقت بازش نمی کنن ولی اصرار دارن با اون خورجین همیشه تندو جدی رد شن .
ميگم تازه آدهای رو کاغذهام يادم رفت. روی پل بين من و تو که جسميت داريم با اونا هيچ فرقی نيست. همه کنار هم ميان و ميرن. اونوقته که آدم فکر ميکنه اگه ذهنيت يه خداونديه و تو اين دنيا داره روی پل ذهن اون راه ميره چقدر همه چی متفاوت ميشه با امروز.
می خنده ولی  نمیگه چه خوب. دلم براش ميسوزه. صدای قميشی رو بلند ميکنم. ميگم: باز گرم شدا!

آره!


همه جارو گشت. بیشتر از همه جیب هاشو. کلافه شده بود.من بیشتر.
گفتم: میخوای همینطوری لالمونی بگیری؟
پشت گوشهاشم نگاه کرد.
گفتم :لااقل بگو چیه شاید ما اضافی داشته باشیم. علی رو که میشناسی تو خرید همه چی هول میزنه. هیچی نیس که ما فقط یه دونشو داشته باشیم. یه وقتهایی بهش میگم نکنه سر من هم هول زده باشی. میخنده بدجنس...هان؟ حرف بزن بابا!
اینقدر دندون قروچه کرده بود که کلی طول کشید تا لباش از هم باز شد.
- خدا...

دعای يک زنبور خيس برای يک کرم پس از باران

دختر دست به دامان کليسای نتردام شد و معجزه خواست. معجزه من شدم .دختر گفت معجزه ای که از نتردام بخواهی بهتر از تو نميشود. من گفتم: من خطايی کردم؟ دختر عاشق شده بود و من از ليستم نام ديگری را پاک کردم. نميدانم چرا تازگی ها سبيلم می خارد. انگار دستی باز به آسمان است.

يک...دو...سه....


به نور فکر ميکنه و مينويسه. با خودنويس هم مينويسه.
به کلم بنفش فکر ميکنه و ميبخشه . زور ميزنه بر عکس آيه ی دوست داشتنی نلسون ماندلا، فراموش هم بکنه که حرص نخوره.
پر ميشه از انرژی نفرت .حتمن معجزه ای در راهه. معجزه ی حذف.
به آدم فکر ميکنه ،چشمش رو می خارونه و عينکش رو نمی زنه. سيگار ميکشه عوضش.
به قدرت فکر ميکنه که چقدر کنار ضعف معنی ميده. مث جرعه ی اول چای افطار .
به خدا فکر ميکنه و دلش هری ميريزه پايين.
به بزرگ بودن فکر ميکنه. به بزرگ بودن يا بزرگوار بودن و روزه ميگيره.

۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

وقايع نگاری چند روز از اسفند يک متولد فروردين


کامپيوتری که خراب شده و دلی که بدجوری تنگه . و بيشتر از همه نيازمند بابونه و دوستاشه. نکنه معتاد شده؟ (انگ خوبيه برای جماعتی که به کيشی می آيند و به فيشی می رمند)

می باره.تيکه تيکه های قلب منه که ...

dvd خانه ای از شن و مه که زيرش هر دو دقيقه يکبار مينويسه ”فقط برای ديدن اعضای آکادمی اسکار“.

مراسم اسکار و جايزه نگرفتن خانم شهره آغداشلو که به شدت حضوری از تبار آمريکای جنوبی و زيبا داشت. و من که از فرط گريه دارم خفه ميشم. انگار دارم فيلم ختم ميبينم. والبته اصلا برای اين واقعه نيست که گريه ميکنم. اين صرفا يه واکنشه به مراسم بزرگ.

آهای دختر دريا بازم صبح شده...

شنيدن صدای زيبا شيرازی ! ونفهميدن اصرارش برای دفاع از حقوق زن با اين همه جيغ و شعر پر شعار.

dvd فريدا. و انديشه به دغدغه ی زن بودن.يا دغدغه ی انديشيدن به زن بودن! برای حد اقل ۴۸ ساعت بطور ناپيوسته.

کفشای خستم دم در...

تکاندن خانه. خواندن از آلبی... کانت...درس...مجله... روی جلد دستمال کاغذی... هر چه که بشود خواند. برای پرهيز از رفتارسيستماتيک

ديدن دوستان. دلتنگی. گرفتن يقه ی خدا.

من نمی دانم قضاوت چيست. اگر ميخوانم..

رويا در بيداری. خاکسپاری ۱۳۸۲. و البته نا موفق. من هيچوقت گورکن خوبی نبوده ام. هميشه دستی، کلاهی ، قلمی از جنازه روی خاک جا گذاشته ام. انگار به عمد. نمی دانم.

برنامه ريزی برای ۸۳. برای ذهن و روح. کارها که خودش می آيد يا نمی آيد.

گوش کردن ۳۰۰۰ دفعه ی برادر خاطرت هست .

ضعف و سر درد با اين همه پز دادن اضافه وزن! و اثبات اينکه پوست شيری را بر بچه روباهی پوشاندن...

چه فصل وحشتی بود. برادر...

آمادگی های مقدماتی برای خواندن نمايش بهمن-بغداد در خانه ی هنرمندان در آخرين شنبه ی فروردين ماه ۸۳. تمنای تمرکز برای مرور و باز نويسی متن که به دست نمی آيد.اين نمايش برای اجرا در جشنواره ی سال ۸۲ نوشته شد که در بازخوانی تصويب و در بازبينی به دلايل قاطع يکی از اساتيد که حضور نداشت و فيلم ويديويی اجرا را ديده بود رد شد! هنوز نمی دانم چرا.

صدايم را به تاريخ قرض خواهم داد و فرياد تو را...

آقای... ميآد و کامپيوتر را ه می افته. صدای دل نشين وصل شدن به اينترنت.

قيييييييييژژژژژژژژژژژژژژژ.....

سلام

کوچه


شب تابستون.خوشحالی عبور از بلوار کشاورز که هنوز بهش ميگن الیزابت و تنفس هوای خنک پارک لاله.

جمعه شب دلگير. برنامه ی مسابقه ی هفته. تلويزيون شارپ کوچولوی سياه سفيد که به ضرب در قابلمه فيلمهای زندان قصرم ميگيره . مخصوصا پاپيونو که ۳۰۰۰ بار نشون داده.

کتابهای شنبه با جلد های نيلا. حساب.حساب./دينی. هنر./ اجتماعی.اجتماعی.

چرت بعد ازحموم و روسری کوچولوی قرمز که هميشه مال بعد از حمومه. بخار آب از کتری روی علاءالدين.

”ساهپوستان آمريکا“ که به بهانه ی دفاع از حقوق سياها صحنه هايی از بر باد رفته و کلبه ی عموتوم نشون ميده. ”سرخپوستای آمريکا “که همش عکسه و نريشن. ”مثل آباد“ و موسيقی تکرار شونده ی دلگيرش که هنوز هم دلگيره.

عصر زمستون.نون و کره و چايی و مربا و شيکری که هميشه وسط بل و سباستين میريزه زمين و عيش رو منقص ميکنه.

محرم. بدو بدو از اين پنجره برا ديدن اين دسته به اون پنجره برا ديدن دسته ی کوچه پشتی. چراغهای پايه دار که تا بالکن مارم نور بارون ميکنه.

سنج. ارگ. طبل. آمپلی فاير های سياه بزرگ که بهش ميگيم بلندگو و سيمش رو يه آقايی با خودش می آره.

والنتين. سيد اينا. روبيک. آقای ديدگاه. مادر بيتا.

نگاه های کشدار عاشقانه. پچ پچ زنای همسايه پشت سر دختر ای مردم که از صدای نوحه بلند تره.

فردا صبح.قصه های دختر های نوجوون تو راه مدرسه واسه ما نخودی ها از مازيار و فرهاد و علی و ممد که تموم روزهای سال با موتور جلوی دبيرستان شاهد ويراژ ميدن جز اين ۱۰ شب که با بلوزهای کشباف مشکی، سر رفتن زير علم ابهتی پيدا کردن.

شام غريبون و شمع های روشن.

هوای تازه را تقسيم کرديم و نمرديم


ديروز....عزيز يک تنگ خوشکل بلور خريد که از سرخی شروع ميشه و به دهانه که ميرسه شفاف ميشه، با نقش برجسته ی چند ماهی.خود تنگ کافی بود برای باور بهار.

امروز سه تا ماهی کوچولو خريدم که طلايی و قرمزند با باله های بسيار رويايی. انگار سه تا پری دريايی را انداختيم توی تنگ بلور.و هی قربون صدقشون ميرم منتها مدل خودم با فحش ! چقدر ميشه خوشحال بود و آرام و عاشق. حتی اگه فردا باز اضطراب دقايق ثانيه ها رو خفه کنه.

برادر خاطرت هست؟


توی خيابان شور بود و کوکتل مولوتوف و ترس کودکی از پشت شيشه های پيکان تهران -ع که شوق نقل مکان به خانه ی جديد را از ياد برده بود

توی خيابان پيک بود و اعلاميه و پسر عمه ای که ستاره ی سرخ نقاشی را زير کاپشن سياهش پنهان ميکرد و ترس دختربچه ای که در مدرسه برای خواندن ’زده شعله در چمن ‘ توبيخ ميشد و پيش خدا قسم ميخورد ديگرحتی نوار داريوش پسر عمه را هم گوش نکند

توی خيابان آژير قرمز بود و صدای شاد پسرهای محله که يک صدا ميگفتند: دی دی دی دی ديم، خاموش کن! و نور اتومبيلهای عبوری که تند تند خاموش ميشد و ترس دخترکی که زير نور شمع از تکرر ادرار جدول ضرب ۹ را ۸۱ بار از حفظ گفته بود

توی خيابان شور حسين بود و پسر خاله هايی که با نوار سبزی دور سر، با نگاهی به دورترين نقطه ی روبرو مسافر کاروان جنوب بودند و ترس دختری که به بی پسر شدن خاله فکر ميکرد

توی خيابان شتاب بود به سوی پناهگاه ها و صدای سوت موشکی که می خواست فرود بيايد و ترس دختر جوانی که روی پشت بام مسير اصابت موشک را تا خانه ی پسر محبوبش دنبال ميکرد

توی خيابان صلح بود و برج و ماشين آخرين سيستم و ترس زن جوانی که نه هنوز صدای خشاياراعتمادی را از اصلش تشخيص ميداد، نه ديگر به نبود پسرعمه و روبان کنار قاب عکس پسرخاله فکر ميکرد. و نه حتی به روزنامه ای که مدتها بود در هيچ کيوسکی پيدا نميشد. زلزله ای در راه بود و مردی. با شانه هايی به وسعت کائنات و ريشی به بلندی ريش خدای کودکی و چشمانی به رنگ فيروزه ی اولين تپيدن دل و آغوش گرمی که امن ترين گهواره ی رايگان خواب بود.

خزعبلات


من ميگويم وجود و ماهيت لازم و ملزومند. عدم، ماهيت را هم از بين ميبرد. دوستم ميگويد نه.


من دلم ميگيرد که ما حرفهای هم را نمی فهميم. و من نميفهمم الآن که نمی فهميم درست تريم يا وقتی می فهميديم. جايی خواندم: ”فرض کن خوابی و در خواب از باغ بهشت گلی ميچينی. فرض کن بيدار ميشوی و آن گل در دستان توست. آنوقت تکليف چيست؟“

ما عشق ميورزيم و دنبال تعاريف ميگرديم.عشق به نفرت می رسد. ما برای همديگر هم دنبال تعاريف ميگرديم. و تعريف ذهنی که با عينيت نساخت معادله به هم ميريزد .ما ثانيه هارا ميکشيم برای داشتن ساعات آرام. ما دروغ ميگوييم برای نجات صداقت. ما به راحتی تقيه ميکنيم برای نجات جان و باور را مخدوش ميکنيم به بهانه ی رازداری. ما ميشکنيم به بهانه ی آبادی. ما با خودمان چه ها که نميکنيم. در اين جاده ی طولانی من، تو، او راه افتاده ايم در مسيری که شايد گاهی همراه باشيم. شايد همهدف شويم. شايد همزبان چند ثانيه. مهم جاده است و زمان و گذارما .

ميگويند پطرس مسيح را ديد که بر آب دريا استوار ايستاده. گفت استاد چگونه چنين ميکني؟‌استاد گفت بيا تو هم ايمنی. پطرس به آب زد و استوار ايستاد. گفت استاد اگر...و پطرس ميانه ی آب بود که عيسی به ساحلش رساند. گفت شک کردی و فرو رفتي. ما فرو رفتيم در باتلاقی در ميانه ی راه.ما شکاکان عالم باور نکرديم جاذبه ی ماه را.برای ما شايد نهايت جاذبه جير جير فنر تختی است در پس کوچه ای از آن جاده که روی آن ليلی شرم قبيله را قی ميکند و جنون مجنون را باردار ميشود .شايد ما از اين پياده روی خسته شده ايم. شايد زيادی دلمان گرفته است .شايد هم ما فقط برای کارهای بزرگ است که آفريده شده ايم! سبحانک يا هو، يا من هو هو، يا من ليس احد الا هو...

رفاقت گرافی


اميد بنکدار و کيوان عليمحمدی را - کمابيش- ۱۰ سال است که ميشناسم. اميد بنکدار و کيوان عليمحمدی در اين ۱۰ سال نشان داده اند که آدمهای بزرگی هستند و اين بزرگی اصلن به اعتبار جوايزی نيست که اين دو ساله مدام از اين جشنواره و آن بزرگداشت ميگيرند.به نظر من بزرگند چون:

۱- اعتبارشان از پدرانشان نيامده. برای کسبش جان کنده اند

۲-بزرگند چون با معيارهای سيستم مرکز فيلمسازی نساختند و فارغ التحصيلان شايسته ای نبودند

۳-بزرگند چون شاگردی را خوب بلدند

۴-بزرگند چون ريسک را خوب ميشناسند

۵-بزرگند چون غلطهايشان را میفهمند

۶-بزرگند چون من را به ما رسانده اند

۷-بزرگند چون بلند پروازند و در باب اين بلند پروازی اقدام ميکنند

۸-بزرگند چون در همين ابتدای کار خيلی ها حضورشان در تلويزيون - حتی تئاتر- يا حضور احيا شده ی شان را مديون کار با اين دو نفرند. چه وقتی دستياری کرده اند ،چه وقتی فيلم ساخته اند. و اين حضور جز با نگاه به هنر، به ضرب هيچ مهمانی ويا بساط دود و دم و وعده های آنچنانی فراهم نشده

۹-بزرگند چون زير بار هيچ حرف زوری نمی روند و به راحتی نه ميگويند حتی اگر به قيمت دور تر شدن مسير باشد يا از دست دادن سرمايه ای.

۱۰-بزرگند چون همين ابتدای راه اطرافشان پر است از شايعه. و مهمترينش تهمت به نفس همکاری اين دو که به اعتقاد من قصه ی بانمک شيرينی است

مهم نيست چقدر شيوه ی کار اين دو نفر باب ميل من هست يا نيست

مهم نيست که می گويند فرم بر محتوايشان ارجحيت دارد يا ندارد

مهم نيست که منتقدين کارشان را ستايش ميکنند يا نه

مهم نيست که در جشنواره ی تئاتر فجر همه ی کليپ هايشان استفاده می شود يا نه

مهم نيست در فيلمنامه هايی که همکاری کرده اند اسمشان برده ميشود يا نه

مهم نيست که من مدام با اينها همکار بوده ام و خواهم بود يا نه

مهم اين است که اين دو نفر همواره بزرگ بمانند حتی وقتی ديگر ابتدای راه نبودند.

جاده


خستگی رانندگی طولانی. سه روز کامل! انزلی .آستارا . رشت. لاهيجان. ماسوله. رودبار. لنگرود.رامسر. چالوس . جاده ی قديم کرج. انريکه. بابک رياحی پور (وجمله ی تکرار شونده ی بی خرد نادان در بانو!). گوگوش هميشه عزيز من. ابی. داريوش. مستان سلامت ميکنند. بلک کتز. هيچ خيالی نيست. خزعبلات سياوش ( صحنه منو صداکرد!) و سياوش قميشی و استايل هميشه متفاوت و همراهی همه ی کائنات برای هشياری تو. با همراهانی که صميمی و صادقند.

وقتی خودم همراه بودم، چقدر جاده هميشه لذت بخش بود. من تماشا ميکردم . فقط تماشا. چه لذتی داره اين تماشا! ولی وقتی خودت میرونی و يکی ديگه ميشه همراه ، جاده فقط دو خط موازيه که نگرانی نکنه يه جا به هم برسن ، خيلی زودتر از بی نهايت. مثلا تو ۲۰۰ متری تو . و بعد انهدام.

راه بردن . فرساينده است. به شرط اينکه حرفه ات نباشه و انتخاب کرده باشيش يا انتخاب کرده باشتت.

سفر خوبی بود. خيلی خوب. مبدا تازه برای دوره ی تازه ی تنهايی های من. و سکون.

۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

زمان


يک دخترکی هفته ی پيش به من گفت: ”... جون، خيلی دلم ميخواد باشما صميمی شم.“خدای من! پس تکليف گذر زمان چی ميشه؟

يک پسرکی چند وقت پيش به من گفت:” ... جون، بعد ها می فهمی امروز چرا چنين و چنان بوده.“ خدای من! پس تکليف زمان حال چی ميشه؟

يک رفيقی چند ماه پيش ميگفت:” بيخيال ... جون! الآن رو بچسب که ما اينجائيم و ديگه اين لحظه تکرار نميشه.“ خدای من پس تکليف زمان گذشته چی ميشه؟

يک همکاری چند ثانيه پيش ميگفت:”... جون،کاش نه نميگفتی. مگه ما چقدر زنده ايم. بابت يه باورکجای جهان وای ميستي؟“ خدای من پس تکليف زمان آينده چی ميشه؟

... زمان... نسبيت... ما...تکليف... الله اکبـــــــــــــــــــر!

فال


چقدر کوچک بودم

وقتی برای خريدن پفک نمکی

تا بقالی مش تقی هراس تنها رفتن دل کوچکم را می لرزاند.

چقدر کوچک بودم

وقتی شوق اولين ۲۰ آفرين،

اولين باز کردن حساب قرض الحسنه،

مثل قبولی آزمايش رانندگی دل کوچکم را می لرزاند.

چقدر کوچک بودم

وقتی با يک آشتی

خوب خوابيدم و با يک قهر ،

کابوس سر صبح دل کوچکم رامی لرزاند.

من شکايت کردم،

من پا هايم را هزار بار به زمين کوبيدم.

موهای سپيدم را مشت مشت کندم.

در ی بسته شده بود

و من هنوز کوچک بودم.

وشانه ای که شکسته بود.

موزه


ميپرسی چرا صدايت غريبه است؟ خوب نيستي؟ بايد باشی مخصوصن اين روزها .

حالم بد نيست . صدايم توان شادمانی ندارد. اين همان وزنی است که سخت به دست می آيد. همان وزنی که کلی در پی اش دويديم و حالا براين جسم نحيف لاغر بد جوری سنگينی ميکند.اين همان وزنی است که آدم را بی تفاوت ميکند. حتی تو را غريبه ميبيند بسکه آشنا ها آمدند به تماشا و رفتند.

حالم بد نيست . موزه تعطيل است و من از موناليزای آويزان هم روزهای بيشتری است که ايستاده ام.

راستی موناليزا شبها در تاريکی تنهايی لوور چه ميکند؟ ميگويند اين خنده ی غريب روزهای اول تبسم شاد دخترکی بود که دوست داشت تماشا شود. حتی اگر خود لئوناردو باشد...

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

فراموشی يک پيرزن ۷۵ ساله در بم


قصه:

پيرزن روزی خانم خانه اش بود. پيرزن روزی حمام داشت و زير دوش حمام موهای سپيدش را سه بار با صابون برگردون می شست و بچه هايش را برای رفتن به سر کاربه زور صد ای راديو از زير پتو بلند ميکرد. امروز خانه ی پيرزن چادر هلال احمر است. و پيرزن يادش رفته ميشود بعد از ۱۰ روز توقع يک حمام صحرايی داشت و ميشود توقع داشت کسی بچه هايش را - لاشه ی خاک گرفته يشان را -از زير سقف ويران بلند کند و هيچکس يادش نيست که يک کاپشن پسرانه و ۵ بسته نوار بهداشتی کفاف لزر جسم و دل يک پيرزن ۷۵ ساله ی يائسه را نمی دهد.پيرزن بسته ها را در هوا تکان ميدهد و جای خالی دندان جلويش وقتی ميخندد، هيچ شرم خفته ای را بيدار نميکند.

مژده:

روزنامه ها نوشتند باز سازی بم شروع ميشود و ما از خجالت به هيچ چادر ديگری سر نزديم.

من آدمی رو مشناختم که با يه ميخ به ته آجر رسيد

سلام

کسی اون ور ها هست؟... من آدمی رو ميشناختم که با يه ميخ به ته يه آجر رسيد.