۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

يادداشتهای بی سر وته يک آدم خسته ی بی تمرکز که بعد از اين همه سال نميدونه چند سالشه


جلوی کامپیوتر توی یک اتاق که درش با رمز 1620 یا  2016 باز  میشود مینشينم و یادم میرود که ایران نیستم و نمی دانم چرا فقط 11 سالم است. درست همانقدر پر از رویا و تخیل و پر از میل به تنهایی. انگار که کسی به استقبال بلوغ میرود. 
 و گاهی یک به به سلام! یا یک hello! پرتم میکند بیرون و کمی زمان ميبرد تابرگردم به همان یازده سالگی.
توی خیابان را ه میروم زیر باران . و باد ، باران را به صورتم میپاشد و ذوق میکنم. شهر کوچک مرزی مرا یاد قصه های هانسل و گرتل می اندازد و خانه هایی که همیشه تویش کیک می پختند و از دودکش رو ی سقفش هميشه صبح و شب ، دود اجاق بیرون می زد و روی ترک های شیروانی سقفش شبدر چار پر، پربود.
می گویند شبدر چار پر نشان عشق است و اقبال ، و من زیر باران به این فکر میکنم که چرا هیچوقت شبدر های جستجوهای کودکی چار پر نشدو به عکس های خودم نگاه میکنم روی در و دیوار شهر. روی هرچه که بشود رویش پوستری چسباند و دلم میخواهد مثل نیاز شبدر به شیروانی به عکس هایم بچسبم.
دلم می خواهد بفهمند که این منم و میخندم بلند و 4 ساله می شوم.
جهان زیادی بزرگ است و من مسافر خسته ی سالیان دویدن ، نگاه میکنم به فروشنده ی مهربان افغانی در آلمان که از دیدن همزبانش ذوق میکند و به سنت شرقی تخفیف میدهد و شير توت فرنگی را به قول خودش روی خريد تحفه ميکند ...
و نگاه ميکنم به فروشنده ی کارت تلفن برای خاور ميانه در فرانسه که به محض فهمیدن این که ایرانی ام چشمک میزند و شيطان اما صميمی میگوید که اسرائیلیم ، یک شهروند ساده از همان خاور ميانه...
و به زن بارداری نگاه ميکنم که شتاب زده با دوچرخه اش به ايستگاه قطار ميرسد و به مامور زن قطار التماس ميکند که تا قفل کردن دوچرخه اش به ستون ۳ ثانيه صبر کند و زن مامور در را با جديت ميبندد تا بی نظمی قطار ذهن مکانيزه را آشفته نکند... 
و به ديوار برلين نگاه ميکنم . به پس مانده های ديوار، به خاطره ی خونها و کشتار ها پای ديوار بزرگ شهر که حالا پر است از نقاشی ، و به نسل۰  4 ساله ی آلمان غربی که می گويد بودن ديوار خيلی هم بد نبود و به نسل۰  4ساله ی آلمان شرقی که چشمهايش خيلی آشناست ...
و من که پا هایم از راه رفتن ورم کرده پنجاه ساله میشوم و سکويی ميخواهم، تنها سکويی برای تازه کردن نفس.
بحث میکنم بر سر آنچه بابتش ایستاده ایم. فکر نمیکنم. محکم اما مهربان تنها پاسخ میدهم . وجايی برای شبهه ای باقی نميگذارم. پر ميشوم از کار و  تمام لحظه ها را سی ساله میشوم.
یادم می آید که سالها پیش -  نمیدانم 100 سال 10 سال پیش - زنی زیبا که فقط 20 ساله بود 24 ساعت درد کشید آنقدر که دیگر هرگز نخواست فرزندی داشته باشد و 24 ساعت ، تمام صورتش را چنگ انداخت از بس که درد کشید . و ساعت 5 عصر 23 فروردین کودکش را در آغوش گرفت و بوی عطر تنش همیشه در خاطره ی کودک صد ساله ماند.
وجودم پر ميشود ازآن عطر دوست داشتنی  عطری با هاله ی آبی فيروزه ای کمرنگ  ، و پوست سبزه ی خوشرنگی که پر از عشق و حرارت بود ، و من متولد میشوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر