هوا دم بدی دارد. انگار زیادی آلوده است و بوی سیگار از دیشب حالم را بد میکند. به هوا نگاه میکنم. بی تاب است. نه سرد و نه گرم.انگار دلش تند تند میزند. انگارپای هوا روی هواست. انگار هوا هم دلشوره ی فردا را دارد. انگار بهار در سرزمین های پر التهاب دلش تند تر میزند.
نشسته ایم . ماهی ها در تنگ میچرخند و به هم نزدیک میشوند.
میگویم: آخی! دارن همدیگه رو بوس میکنن! می خنديم. هر سه.
چقدر دلم تنگ سجاده ی آبی است و تسبیح آبی رنگم. چقدر دلم تنگ خلوت نیاز است. شوق لمس خالق درنگاه به زاویه ی اتاق ، نقطه ای در این جهان که قبله است. که برای من قبله است . که چه استقامتی طلبیده پاس این قبله و چه عشقی ، و چقدر فراموشی.
پسر از دوربینش نگاه میکند. زن شیر مینوشد . و بعد صدای زنگ در ...
و مرد که می آید...
ومرد که زن را در آغوش میگیرد ...
و پسر که آزرده دوربین را از چشم بر میدارد تا نبیند...
همينقدر ساده. همينقدر صميمی. همينقدر ملموس و همينقدر حقيقی.روحش شاد. پيامبر ده فرمان را ميگويم.
نشسته ایم .
میگویم: همیشه از مرگ، از فکر مرگ خودم دلم میگرفت. یه روزگاری فکر میکردم ترسه. وقتی بار آخر رفتم سفر فهمیدم که ترس نیست. دلتنگیه. سخته بمیری و اونایی رو که دوستشون داری دیگه نبينی.
... مهربان، خيلی مهربان نگاهم میکند. و من پر ميشوم از تصوير اين نگاه . و من دلم برای اين لحظه هم تنگ ميشود
... میگوید: آخه تو داری این دنیایی فکر میکنی. اون موقع دیگه معنای اتفاقا وتعريف آدمها اینجوری نیست که تو دلتنگ بشی.
میگويم: من که نمی دونم. من الآن با فکر این جهانیم به مرگ فکر میکنم واز اون همه دلتنگ شدن دلم میگیره.
دوستمان هم میگوید: مث این فیلما میشیم که همش باید یه گوشه وایسیم و دیده نشیم.
ماهی ها کنار هم آرامند. میخندیم. هر سه.
قطعه را تمرین میکنم. پر میشوم از اضطراب. دیوانه این همه اضطراب چرا؟ قرار است به آرامش برسی... آنقدر تمرین میکنم که درست میزنم.
و آرامش ،بعد از اضطراب. فکر میکنم آرامش بدون اضطراب چه چیز بی نمکی است.
ماهی ها به هم چسبیده اند. تنگ را تکان میدهم. و لبهايم را به هم فشار ميدهم. عادتی است از کو دکی. یکی از ماهی ها دارد میمیرد. و آن یکی تکیه گاه این یکی شده. گلوله ی بغض راه گلويم را ميبندد. و فرار میکنم.
- لعنت به من اگه دوباره عید ماهی بخرم...
- عزیزدلم ماهی قرمز مال همینه دیگه. چرا با خودت اين جوری ميکنی؟
ومن به نیاز ماهی دم مرگ فکر میکنم و به آن يکی که تکيه گاه شد. و به تصور احمقانه ی يک هم آغوشی بی دغدغه به جای درک آشفتگی دو موجود پر اضطراب . و پناه ميبرم به آن زاويه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر