توی خيابان شور بود و کوکتل مولوتوف و ترس کودکی از پشت شيشه های پيکان تهران -ع که شوق نقل مکان به خانه ی جديد را از ياد برده بود
توی خيابان پيک بود و اعلاميه و پسر عمه ای که ستاره ی سرخ نقاشی را زير کاپشن سياهش پنهان ميکرد و ترس دختربچه ای که در مدرسه برای خواندن ’زده شعله در چمن ‘ توبيخ ميشد و پيش خدا قسم ميخورد ديگرحتی نوار داريوش پسر عمه را هم گوش نکند
توی خيابان آژير قرمز بود و صدای شاد پسرهای محله که يک صدا ميگفتند: دی دی دی دی ديم، خاموش کن! و نور اتومبيلهای عبوری که تند تند خاموش ميشد و ترس دخترکی که زير نور شمع از تکرر ادرار جدول ضرب ۹ را ۸۱ بار از حفظ گفته بود
توی خيابان شور حسين بود و پسر خاله هايی که با نوار سبزی دور سر، با نگاهی به دورترين نقطه ی روبرو مسافر کاروان جنوب بودند و ترس دختری که به بی پسر شدن خاله فکر ميکرد
توی خيابان شتاب بود به سوی پناهگاه ها و صدای سوت موشکی که می خواست فرود بيايد و ترس دختر جوانی که روی پشت بام مسير اصابت موشک را تا خانه ی پسر محبوبش دنبال ميکرد
توی خيابان صلح بود و برج و ماشين آخرين سيستم و ترس زن جوانی که نه هنوز صدای خشاياراعتمادی را از اصلش تشخيص ميداد، نه ديگر به نبود پسرعمه و روبان کنار قاب عکس پسرخاله فکر ميکرد. و نه حتی به روزنامه ای که مدتها بود در هيچ کيوسکی پيدا نميشد. زلزله ای در راه بود و مردی. با شانه هايی به وسعت کائنات و ريشی به بلندی ريش خدای کودکی و چشمانی به رنگ فيروزه ی اولين تپيدن دل و آغوش گرمی که امن ترين گهواره ی رايگان خواب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر