نشسته بودم و کسی طبقه ی بالا می پرید.
روزی صد بار میپرد. اعصابم خرد میشود از این سر و صدای مدام. یا میپرد یا آدم فروش شادمهر را می گذارد یا کنار پنجره سوت میزند.
پنجره راکه از فرط باز نشدن به قابش چسبیده به زور باز کردم. صدایم در نیامد. مطمئن بودم باید فریاد بزنم. دادی فحشی نمی دانم از آن خیالها که آدم قبل از هر اتفاقی دارد و زمانش که میرسد ، موقعیت تازه به هم می ريزدش.
جوانک خانه ی روبرویی خودش را از بالکن آویزان کرده. و دستهایش را در هوا تکان می دهد. خوشحال است.
پنجره را بستم. شاید این بار بروم بالا. شاید زنگ در را بزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر