چند ماه پیش ،به گمانم دی بود ،شاید هم آذر، آمدم و نوشتم:من آدمی رامیشناختم که با یک میخ به ته آجر رسید. و فردایش با یک خوش آمدی باورم شد که این دنیای مجازی چه اعجازی دارد.
دلم نمی خواست بابونه را تریبون فعالیت های حرفه ایم کنم که من خسته بودم و تنها خلوتی جستجو میکردم و نوشتن یادداشتهایی -به عادت سالهای دور که توی هزار کشو و پستو از دید بزرگتر ها پنهانشان میکردیم- و وسوسه ی عمومی کردن نوشته ها در دنیایی مجازی که نه میشناسندت و نه تو را بابت حس و حالت باز خواست میکنند.
کم کم اما ، خلوت جایش را داد به شوق آشنایی و تعلق و بعدترش اعتیاد ! اواسط بهمن مطمئن شدم که من به بابونه و دوستان مجازی ام که هر روز بیشتر میشوند معتاد شده ام. آنقدر که پايان هر کاری پرم از شوق دويدن و رسيدن به خانه و شنيدن صدای قيژ دلنشین که ضربان قلبم را بیشتر و بیشتر کند و بعدتجربه ی لذت ارتباط در بی ارنباطی محض .
نشانه های مجازی از آدمهای آشنا... درد دل های مجازی با آدمهای نا آشنا...شوخی های مجازی... دلخوری های مجازی... بحث های مجازی...حتی آموزش مجازی ...حتی مهر مجازی... حتی عشق مجازی .
دو سه روز دیگر من مسافرم.و دو هفته ای که برایم دو قرن میگذرد ، اينجانيستم. من دلم برای خيلی چيزها تنگ ميشود و يگ گوشه ی دلتنگی ام جايی هست برای گل مجازی بابونه ام .و يک گوشه ی دلتنگی ام جايی هست برای همه ی رفقای مجازی ام .
من حالا مدتهاست ایمان دارم که حتی درمجازی ترین نقطه ی این کائنات، حتی در خلاء ساکت سیستم دودویی، وقتی دل انسانی تپید يعنی جذبه ی مهر .و مهر یعنی واقعی ترين لحظه ی زندگی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر