میگم خستم. گیجم.
میگه چرا؟ الان که فشار کار کمتره ؟
میگم همين ديگه. بدن آسوده اس ذهن ميزنه بيرون. ذهنمه که بریده. کم آورده.
میگم ذهن من مث همین پل روی بزرگراهه.
میگه مث این؟
میگم شاید بزرگتر. یه پل که روی یه رودخونه ی پر جوش و خروشه.
میگه چه خوب!
میگم از روی اين پل ۱۰۰۰۰۰۰ بار در روز آدمها با ریتم های مختلف - فست موشن و اسلو موشن - رد میشن و هر کسی هم داره با خودش یه چیزی می آره.
می خنده.
میگم خنده داره؟ گریه داره!
میگه اون چیزی که می آرن جالبه !
میگم آره مثلا ... می دونی چی مياره؟ یه کارتون از اون کرم کوچولوها که با هاش ماهی میگیرن.
میگه چرا؟
میگم برای اینکه بیندازه تو جون من.
ریسه میره از خنده.
میگم من از وقتی فهميدم آدم بزرگم هميشه زيراين پل بودم. جز يه بار. پاریس که بودم ، که فقط من بودم و همون ثانیه. اگه قهوه می خوردم فقط من بودم و طعم قهوه. اگه میخواستم فکر کنم فقط من بودم و اون اندیشه. اگه اثری رو تماشا ميکردم من بودم و يه تاثير بيواسطه و ذوق غريبی که من رو ميبرد به فراموشی کم بينی ها.
ميگم آره خلاصه پل و آدمها و بارهاشون!
میگه ... چی؟
میگم هیچی دستش نیست. سبک و نرم میگذره با سیگار روشن بین دو انگشت. دختر عميقيه. با همه ی گيجی هاش.
میگه من چی؟
میگم تو با یه عالم علائم راهنمایی رد میشی. در حالیکه یه جوری نگهشون داشتی که زیاد هشدار دهندگی شون لو نره. مادرم با کتاب قانون با یه گونی باید و نباید متین و معصوم عبور میکنه.
میگم ... با یه خروار گل سرخ باکارا که زیر سنگینیش له شده لخ لخ میکنه و میگذره.
میگه ... چی؟
میگم اون با یه بسته کود می آد. کود هارو خالی میکنه و میره. بدو بدو ، برميگرده با يه بسته کود تازه.
میگم بعضی هام یه خورجین دارن که هیچوقت بازش نمی کنن ولی اصرار دارن با اون خورجین همیشه تندو جدی رد شن .
ميگم تازه آدهای رو کاغذهام يادم رفت. روی پل بين من و تو که جسميت داريم با اونا هيچ فرقی نيست. همه کنار هم ميان و ميرن. اونوقته که آدم فکر ميکنه اگه ذهنيت يه خداونديه و تو اين دنيا داره روی پل ذهن اون راه ميره چقدر همه چی متفاوت ميشه با امروز.
می خنده ولی نمیگه چه خوب. دلم براش ميسوزه. صدای قميشی رو بلند ميکنم. ميگم: باز گرم شدا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر