۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

خزعبلات


من ميگويم وجود و ماهيت لازم و ملزومند. عدم، ماهيت را هم از بين ميبرد. دوستم ميگويد نه.


من دلم ميگيرد که ما حرفهای هم را نمی فهميم. و من نميفهمم الآن که نمی فهميم درست تريم يا وقتی می فهميديم. جايی خواندم: ”فرض کن خوابی و در خواب از باغ بهشت گلی ميچينی. فرض کن بيدار ميشوی و آن گل در دستان توست. آنوقت تکليف چيست؟“

ما عشق ميورزيم و دنبال تعاريف ميگرديم.عشق به نفرت می رسد. ما برای همديگر هم دنبال تعاريف ميگرديم. و تعريف ذهنی که با عينيت نساخت معادله به هم ميريزد .ما ثانيه هارا ميکشيم برای داشتن ساعات آرام. ما دروغ ميگوييم برای نجات صداقت. ما به راحتی تقيه ميکنيم برای نجات جان و باور را مخدوش ميکنيم به بهانه ی رازداری. ما ميشکنيم به بهانه ی آبادی. ما با خودمان چه ها که نميکنيم. در اين جاده ی طولانی من، تو، او راه افتاده ايم در مسيری که شايد گاهی همراه باشيم. شايد همهدف شويم. شايد همزبان چند ثانيه. مهم جاده است و زمان و گذارما .

ميگويند پطرس مسيح را ديد که بر آب دريا استوار ايستاده. گفت استاد چگونه چنين ميکني؟‌استاد گفت بيا تو هم ايمنی. پطرس به آب زد و استوار ايستاد. گفت استاد اگر...و پطرس ميانه ی آب بود که عيسی به ساحلش رساند. گفت شک کردی و فرو رفتي. ما فرو رفتيم در باتلاقی در ميانه ی راه.ما شکاکان عالم باور نکرديم جاذبه ی ماه را.برای ما شايد نهايت جاذبه جير جير فنر تختی است در پس کوچه ای از آن جاده که روی آن ليلی شرم قبيله را قی ميکند و جنون مجنون را باردار ميشود .شايد ما از اين پياده روی خسته شده ايم. شايد زيادی دلمان گرفته است .شايد هم ما فقط برای کارهای بزرگ است که آفريده شده ايم! سبحانک يا هو، يا من هو هو، يا من ليس احد الا هو...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر