۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

ماهی ها می ميرن و خدا پنجره های دنيا رو باز و باز تر ميکنه...


بچه ها بهش میگفتن آشغال ،  یا آشغال عوضی...
تا منو دید پرید تو بغلم. یه ذره خجالت کشیدم تو جمع. ولی نمی دونم چرا محکم ماچش کردم .سرشو ماچ کردم و گفتم: قربونت برم... بلند گفتم. همه خندیدن.اسپانیایی بود. میگفتن بچه که بوده با یکی از گروه فنی اومده و اونجا موندگار شده. ترجمه ی اسمش به فارسی میشد آشغال! شب آخر اینقدر دستامو لیس زد که کلافه شدم.
میگفتن خیلی دوستت داره. گفتم نه. حتمن يه بوی خاصه که براش آشناس، يا شايد يه رنگی يا هاله ای که میشناسه... به هر احتمالی فکر کردم جز اين که امروز منم دلم براش تنگ ميشه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر