۱۳۸۲ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

عيدانه

باشه .من رو نگاه کن!...هیس! دماغت رو پاک کن... حالا به من بگوچیه ؟... چی؟... آروم شو نمی فهمم... خیله خب، خیله خب ... آب برات بیارم؟ ... عجب بابا... نه نمی خندم... به تو نمی خندم... باشه...باشه...باشه!!!! ئه! ... فهمیدم اونو. میگم اتفاق تازه ایه؟ هان؟اینطوریه دیگه. نه... تعریفش با تو نمی خونه... اولین باره که تنها میمونی؟ خب... پس حله!... معنا؟!!!! شوخی نکن! سرتو بیار بالا. ای داد! می رم ها!... میفهمم. گرما!! ... خوبه. بخاری چرا نمی گیری؟... انی شدیها! خب... بله! همه نیاز دارن ... زهر مار شوخیم کجا بود؟ قانون طبیعت به جفته ... چه تناقضی؟ به جفته ولی قرار نیست هرکی تنها میمونه خودشو بکشه قراره؟... خب چرا خودتو نمیکشی؟... لوس نشو! سرتو بیار بالا!... چرا؟ ... این همه راه. ... دلیل! به به! چیه اون دلیل؟...اون دنیا؟ ... به حق قسم تو مریضی!... خب بگو خداحافظ ، خلاص... هان !پس دردتو بگو! شاشیدم تو این تعبیرای شخصی مون از عشق که همه مون رو منتر کرده... نه... نه،نه! پس غر نزن... کدوم فداکاری؟ هیشکی بدون هیشکی در نمیمونه. بگو نگران خودمم!...ما همه نگران خودمونیم...نه بابا!... نمیدونم. به این فکر میکنم که لیلا یه عمر-۱۵سال -با فداکاری زندگی کرد. تنها مشکلش این بود که همیشه می دونست داره فداکاری میکنه. به خاطر همین ۱۵ سال زندگی نکرد فداکاری کرد. داغون شد و داغون کرد. فرشته ای بود. فرشته ی تیمار داری... واسه همین من همیشه میترسم از دیر شدن...آب برا چی می دی به من؟ دماغتو پاک کن...قشنگه گرمای وجود کسی رو داشتن ، قشنگه عشق رو همیشه نگه داشتن. قشنگه از هول دیدن یکی تا خونه دویدن، قشنگه با یکی حرف زدن .قشنگه نوازش شدن  ، نوازش کردن. قشنگه فهمیدن و فهمیده شدن ولی قشنگ نیست حماقت یکی رو اثبات کردن. گاهی وقتها ما با دیکته ی عشق ،طرفو بدجوری ضایع میکنیم... تقصیر چیه! مگه اینجا دادگاهه؟ حرف داریم میزنیم دیگه. دستت رو بذار رو زانوت !بلند شو !اون تصمیمی رو بگیر که مال توئه. هیشکی نسخه پیچ دل هیشکی نمیشه. اگه می خوای بری برو. قاطع برو! اگه می خوای بمونی بمون. بی فداکاری. هان؟... دستتو بده من... پدرسگ یه وجبی! دماغتو پاک کن!...جونم... هیس... آروم... معلومه! داداش توام ولی ابله تو که نیستم... ای! دیوانه! باز تف کردی؟...یه ماچ بده ببينم. آبدارها!... کله تو چرا میآری جلو ؟ سرتو بیار بالا ببینم... خره خدا! الآن سال تحویل میشه....... ای جونم... جونم.نخودی من...... عیدتو هم مبارک.................................. اون... لیوان... آبو میدی؟...

نقشه ی جغرافيای کوچک کائنات و من ، که با همه ی تبم مرکز آنم


موشک بارانی به نام چهارشنبه سوری و فراموشی اون از رو آتیش پریدن اوستایی که در گذر ساليان ديگه ربطی به هيچ کيشی نداره و شده سنت ايرانی با هر مذهبی ،چند تا تصویر به شدت بی ربط  رو در يه سطح بيربط تر از اون یادم میآره.
تانک های نقلی و کشتار بی دلیل ملت آذربایجان توسط روسها قبل از تخلیه ی کامل آذربایجان درست اون طرف دریای خزرمون. درست از لب دریای خزرمون ...
دیدن یه مشت آشنا تو خیابون گیشا. تو پیاده روها و کلی فشار به مغز. آهان! اینها امینم و جنیفرن!...
شبهای تهران در موشک باران و برنامه ی مقاومت تاپیروزی که حسین پاکدل اجراش میکنه و مرجان و سارا و زری و الهام و آزاده هایی که نمی دونن سر دوستی یواشکیشون با حمید و رضا و پیمان و هومن و مهدی ها چی میآد...
راننده های خوش لباس و بدلباسی که جلوی هر زن و دختری تو خيابون مکث ميکنن. مکث ميکنن و سلام ميکنن. سلام ميکنن و قيمت ميدن. چون اينجا سوئيس نيست که خريدار سکس مجرم باشه. چون اينجا فرض بر اينه که همه ی مونث جات فاحشه ان ، مگه خلافش ثابت بشه...
سرکلاس جبر که جای تارا همون زنگ اول یه سبد گل گلایل گذاشتن چون تو خونه شون توسیدخندان زیر تیرآهن و گچ و سیمان و موشک له شده...
حقوق هايی که از بس خنده داره نشمرده تحويل کسبه ی محترم ميشه. ببخشيد اين آل استار اصله؟...
ماشین هایی که هنوز اسمشو نمی دونيم. بعضی ها بهش ميگن نيسان. به معنای باران! که صدای هرم موتورش دلمون رو می لرزونه. مافقط داریم می خندیم. ما فقط 11 سالمونه...
عاشورا و نوار کویتی پور که به قوت همون دوپس دوپس ها از ماشین دختر پسر ها می آد بیرون...
اوورکتهای آمريکايی که مردم از پادگانها بر داشتن و تا یه مدت فکر میکنی همه ی پسر ها و مردای این مملکت ارتشی هستن...
دختر هايی که مثل گل ياسن و  هنوز فکر ميکنی اگه يارو اذيتشون کرد چه جوری از خودشون دفاع ميکنن و حواست نيست که زير اين همه آرايش و پودر و رنگ حتمن يه ناباوری خشن خوابيده که تونسته خودشو عرضه کنه و قاعدتن از پس خيلی چيزها بر ميآد مگه به تور يه آشفته ای بخوره مث اونی که می خواست پاکسازی رو از مشهد شروع کنه که فکر ميکرد تنها ناپاکی فعلی ما زنهايی هستن که برادرهای هميشه تشنه شو آروم ميکنن... 
چهارشنبه سوری باکو که اونم موشک بارانه و پر از شادی شیطنت آمیز جوونهایی که هنوز ترجیح میدن اگه میخوان متجدد باشن فقط روسی حرف بزنن...
ملافه هایی که از طبقه ی چهارم یه ساختمون تو شبی که قرار نیست تظاهر به شادی کنیم- این قرار رو تاریخ یه ملت میگه نه قانون-  به مرگ میرسن.
صدام و اون گودال غریبی که از توش میکشنش بیرون و دهنی که به عمق همون چاهک باز میشه تا با چراغ قوه ی آمریکایی ها دليل ۸ سال جنگ با ايران و بعد خيال تصرف گوگولی های خليج (به قول حاتمی کيا)بررسی بشه...
کلینکس هایی که روی زانوئه و دستی که با مهارت توی سیگار و خالی میکنه.در پسزمينه بطری پلاستيکی الکل گندم. که توليد رسمی داخليه ولی هنوز برای خريدش از داروخانه ها کمی شرم هست...
شهرک قدس ،خیابان ولی عصر ،میدان امام حسین ،خیابان شهید بهشتی ،خیابان شهید فتحی شقاقی، وپشت شلواری که درست روی باسن افقی چاک خورده.آره! من یه مردم!...
کلیسای مون مارتر(مومغت!) که شب شنبه کلی دختر پسر مست تو بغل همدیگه کنار شیشه های شکسته ی شراب رو پله های تموم نشدنیش و ابهت ملکوتیش نشستن بی هیچ واهمه ای از کسی. بی هیچ اعتقاد به کسی بی هیچ تمسکی. پر از هیچ...
فقط همین.

فاصله زياد نيست.


میگم خستم. گیجم.
میگه چرا؟ الان که فشار کار کمتره ؟
میگم همين ديگه. بدن آسوده اس ذهن ميزنه بيرون. ذهنمه که بریده. کم آورده.
میگم ذهن من مث همین پل روی بزرگراهه.
میگه مث این؟
میگم شاید بزرگتر. یه پل که روی یه رودخونه ی پر جوش و خروشه.
میگه چه خوب!
میگم از روی اين پل ۱۰۰۰۰۰۰ بار در روز آدمها با ریتم های مختلف - فست موشن و اسلو موشن - رد میشن و هر کسی هم داره با خودش یه چیزی می آره.
می خنده.
میگم خنده داره؟ گریه داره!
میگه اون چیزی که می آرن جالبه !
میگم آره مثلا ... می دونی چی مياره؟ یه کارتون از اون کرم کوچولوها که با هاش ماهی میگیرن.
میگه چرا؟
میگم برای اینکه بیندازه تو جون من.
ریسه میره از خنده.
میگم من از وقتی فهميدم آدم بزرگم هميشه زيراين پل بودم. جز يه بار.  پاریس که بودم ، که فقط من بودم و همون ثانیه. اگه قهوه می خوردم فقط من بودم و طعم قهوه. اگه میخواستم فکر کنم فقط من بودم و اون اندیشه. اگه اثری رو تماشا ميکردم من بودم و يه تاثير بيواسطه و ذوق غريبی که من رو ميبرد به فراموشی کم بينی ها.
ميگم آره خلاصه پل و آدمها و بارهاشون!  
میگه ... چی؟ 
میگم هیچی دستش نیست. سبک و نرم میگذره با سیگار روشن بین دو انگشت. دختر عميقيه. با همه ی گيجی هاش.
میگه من چی؟
میگم تو با یه عالم علائم راهنمایی رد میشی. در حالیکه یه جوری نگهشون داشتی که زیاد هشدار دهندگی شون لو نره. مادرم با کتاب قانون با یه گونی باید و نباید متین و معصوم عبور میکنه.
میگم ... با یه خروار گل سرخ باکارا که زیر سنگینیش له شده لخ لخ میکنه و میگذره.
میگه ... چی؟
میگم اون با یه بسته کود می آد. کود هارو خالی میکنه و میره. بدو بدو ، برميگرده با يه بسته  کود  تازه.
میگم بعضی هام یه خورجین دارن که هیچوقت بازش نمی کنن ولی اصرار دارن با اون خورجین همیشه تندو جدی رد شن .
ميگم تازه آدهای رو کاغذهام يادم رفت. روی پل بين من و تو که جسميت داريم با اونا هيچ فرقی نيست. همه کنار هم ميان و ميرن. اونوقته که آدم فکر ميکنه اگه ذهنيت يه خداونديه و تو اين دنيا داره روی پل ذهن اون راه ميره چقدر همه چی متفاوت ميشه با امروز.
می خنده ولی  نمیگه چه خوب. دلم براش ميسوزه. صدای قميشی رو بلند ميکنم. ميگم: باز گرم شدا!

آره!


همه جارو گشت. بیشتر از همه جیب هاشو. کلافه شده بود.من بیشتر.
گفتم: میخوای همینطوری لالمونی بگیری؟
پشت گوشهاشم نگاه کرد.
گفتم :لااقل بگو چیه شاید ما اضافی داشته باشیم. علی رو که میشناسی تو خرید همه چی هول میزنه. هیچی نیس که ما فقط یه دونشو داشته باشیم. یه وقتهایی بهش میگم نکنه سر من هم هول زده باشی. میخنده بدجنس...هان؟ حرف بزن بابا!
اینقدر دندون قروچه کرده بود که کلی طول کشید تا لباش از هم باز شد.
- خدا...

دعای يک زنبور خيس برای يک کرم پس از باران

دختر دست به دامان کليسای نتردام شد و معجزه خواست. معجزه من شدم .دختر گفت معجزه ای که از نتردام بخواهی بهتر از تو نميشود. من گفتم: من خطايی کردم؟ دختر عاشق شده بود و من از ليستم نام ديگری را پاک کردم. نميدانم چرا تازگی ها سبيلم می خارد. انگار دستی باز به آسمان است.

يک...دو...سه....


به نور فکر ميکنه و مينويسه. با خودنويس هم مينويسه.
به کلم بنفش فکر ميکنه و ميبخشه . زور ميزنه بر عکس آيه ی دوست داشتنی نلسون ماندلا، فراموش هم بکنه که حرص نخوره.
پر ميشه از انرژی نفرت .حتمن معجزه ای در راهه. معجزه ی حذف.
به آدم فکر ميکنه ،چشمش رو می خارونه و عينکش رو نمی زنه. سيگار ميکشه عوضش.
به قدرت فکر ميکنه که چقدر کنار ضعف معنی ميده. مث جرعه ی اول چای افطار .
به خدا فکر ميکنه و دلش هری ميريزه پايين.
به بزرگ بودن فکر ميکنه. به بزرگ بودن يا بزرگوار بودن و روزه ميگيره.

۱۳۸۲ اسفند ۱۱, دوشنبه

وقايع نگاری چند روز از اسفند يک متولد فروردين


کامپيوتری که خراب شده و دلی که بدجوری تنگه . و بيشتر از همه نيازمند بابونه و دوستاشه. نکنه معتاد شده؟ (انگ خوبيه برای جماعتی که به کيشی می آيند و به فيشی می رمند)

می باره.تيکه تيکه های قلب منه که ...

dvd خانه ای از شن و مه که زيرش هر دو دقيقه يکبار مينويسه ”فقط برای ديدن اعضای آکادمی اسکار“.

مراسم اسکار و جايزه نگرفتن خانم شهره آغداشلو که به شدت حضوری از تبار آمريکای جنوبی و زيبا داشت. و من که از فرط گريه دارم خفه ميشم. انگار دارم فيلم ختم ميبينم. والبته اصلا برای اين واقعه نيست که گريه ميکنم. اين صرفا يه واکنشه به مراسم بزرگ.

آهای دختر دريا بازم صبح شده...

شنيدن صدای زيبا شيرازی ! ونفهميدن اصرارش برای دفاع از حقوق زن با اين همه جيغ و شعر پر شعار.

dvd فريدا. و انديشه به دغدغه ی زن بودن.يا دغدغه ی انديشيدن به زن بودن! برای حد اقل ۴۸ ساعت بطور ناپيوسته.

کفشای خستم دم در...

تکاندن خانه. خواندن از آلبی... کانت...درس...مجله... روی جلد دستمال کاغذی... هر چه که بشود خواند. برای پرهيز از رفتارسيستماتيک

ديدن دوستان. دلتنگی. گرفتن يقه ی خدا.

من نمی دانم قضاوت چيست. اگر ميخوانم..

رويا در بيداری. خاکسپاری ۱۳۸۲. و البته نا موفق. من هيچوقت گورکن خوبی نبوده ام. هميشه دستی، کلاهی ، قلمی از جنازه روی خاک جا گذاشته ام. انگار به عمد. نمی دانم.

برنامه ريزی برای ۸۳. برای ذهن و روح. کارها که خودش می آيد يا نمی آيد.

گوش کردن ۳۰۰۰ دفعه ی برادر خاطرت هست .

ضعف و سر درد با اين همه پز دادن اضافه وزن! و اثبات اينکه پوست شيری را بر بچه روباهی پوشاندن...

چه فصل وحشتی بود. برادر...

آمادگی های مقدماتی برای خواندن نمايش بهمن-بغداد در خانه ی هنرمندان در آخرين شنبه ی فروردين ماه ۸۳. تمنای تمرکز برای مرور و باز نويسی متن که به دست نمی آيد.اين نمايش برای اجرا در جشنواره ی سال ۸۲ نوشته شد که در بازخوانی تصويب و در بازبينی به دلايل قاطع يکی از اساتيد که حضور نداشت و فيلم ويديويی اجرا را ديده بود رد شد! هنوز نمی دانم چرا.

صدايم را به تاريخ قرض خواهم داد و فرياد تو را...

آقای... ميآد و کامپيوتر را ه می افته. صدای دل نشين وصل شدن به اينترنت.

قيييييييييژژژژژژژژژژژژژژژ.....

سلام

کوچه


شب تابستون.خوشحالی عبور از بلوار کشاورز که هنوز بهش ميگن الیزابت و تنفس هوای خنک پارک لاله.

جمعه شب دلگير. برنامه ی مسابقه ی هفته. تلويزيون شارپ کوچولوی سياه سفيد که به ضرب در قابلمه فيلمهای زندان قصرم ميگيره . مخصوصا پاپيونو که ۳۰۰۰ بار نشون داده.

کتابهای شنبه با جلد های نيلا. حساب.حساب./دينی. هنر./ اجتماعی.اجتماعی.

چرت بعد ازحموم و روسری کوچولوی قرمز که هميشه مال بعد از حمومه. بخار آب از کتری روی علاءالدين.

”ساهپوستان آمريکا“ که به بهانه ی دفاع از حقوق سياها صحنه هايی از بر باد رفته و کلبه ی عموتوم نشون ميده. ”سرخپوستای آمريکا “که همش عکسه و نريشن. ”مثل آباد“ و موسيقی تکرار شونده ی دلگيرش که هنوز هم دلگيره.

عصر زمستون.نون و کره و چايی و مربا و شيکری که هميشه وسط بل و سباستين میريزه زمين و عيش رو منقص ميکنه.

محرم. بدو بدو از اين پنجره برا ديدن اين دسته به اون پنجره برا ديدن دسته ی کوچه پشتی. چراغهای پايه دار که تا بالکن مارم نور بارون ميکنه.

سنج. ارگ. طبل. آمپلی فاير های سياه بزرگ که بهش ميگيم بلندگو و سيمش رو يه آقايی با خودش می آره.

والنتين. سيد اينا. روبيک. آقای ديدگاه. مادر بيتا.

نگاه های کشدار عاشقانه. پچ پچ زنای همسايه پشت سر دختر ای مردم که از صدای نوحه بلند تره.

فردا صبح.قصه های دختر های نوجوون تو راه مدرسه واسه ما نخودی ها از مازيار و فرهاد و علی و ممد که تموم روزهای سال با موتور جلوی دبيرستان شاهد ويراژ ميدن جز اين ۱۰ شب که با بلوزهای کشباف مشکی، سر رفتن زير علم ابهتی پيدا کردن.

شام غريبون و شمع های روشن.

هوای تازه را تقسيم کرديم و نمرديم


ديروز....عزيز يک تنگ خوشکل بلور خريد که از سرخی شروع ميشه و به دهانه که ميرسه شفاف ميشه، با نقش برجسته ی چند ماهی.خود تنگ کافی بود برای باور بهار.

امروز سه تا ماهی کوچولو خريدم که طلايی و قرمزند با باله های بسيار رويايی. انگار سه تا پری دريايی را انداختيم توی تنگ بلور.و هی قربون صدقشون ميرم منتها مدل خودم با فحش ! چقدر ميشه خوشحال بود و آرام و عاشق. حتی اگه فردا باز اضطراب دقايق ثانيه ها رو خفه کنه.

برادر خاطرت هست؟


توی خيابان شور بود و کوکتل مولوتوف و ترس کودکی از پشت شيشه های پيکان تهران -ع که شوق نقل مکان به خانه ی جديد را از ياد برده بود

توی خيابان پيک بود و اعلاميه و پسر عمه ای که ستاره ی سرخ نقاشی را زير کاپشن سياهش پنهان ميکرد و ترس دختربچه ای که در مدرسه برای خواندن ’زده شعله در چمن ‘ توبيخ ميشد و پيش خدا قسم ميخورد ديگرحتی نوار داريوش پسر عمه را هم گوش نکند

توی خيابان آژير قرمز بود و صدای شاد پسرهای محله که يک صدا ميگفتند: دی دی دی دی ديم، خاموش کن! و نور اتومبيلهای عبوری که تند تند خاموش ميشد و ترس دخترکی که زير نور شمع از تکرر ادرار جدول ضرب ۹ را ۸۱ بار از حفظ گفته بود

توی خيابان شور حسين بود و پسر خاله هايی که با نوار سبزی دور سر، با نگاهی به دورترين نقطه ی روبرو مسافر کاروان جنوب بودند و ترس دختری که به بی پسر شدن خاله فکر ميکرد

توی خيابان شتاب بود به سوی پناهگاه ها و صدای سوت موشکی که می خواست فرود بيايد و ترس دختر جوانی که روی پشت بام مسير اصابت موشک را تا خانه ی پسر محبوبش دنبال ميکرد

توی خيابان صلح بود و برج و ماشين آخرين سيستم و ترس زن جوانی که نه هنوز صدای خشاياراعتمادی را از اصلش تشخيص ميداد، نه ديگر به نبود پسرعمه و روبان کنار قاب عکس پسرخاله فکر ميکرد. و نه حتی به روزنامه ای که مدتها بود در هيچ کيوسکی پيدا نميشد. زلزله ای در راه بود و مردی. با شانه هايی به وسعت کائنات و ريشی به بلندی ريش خدای کودکی و چشمانی به رنگ فيروزه ی اولين تپيدن دل و آغوش گرمی که امن ترين گهواره ی رايگان خواب بود.

خزعبلات


من ميگويم وجود و ماهيت لازم و ملزومند. عدم، ماهيت را هم از بين ميبرد. دوستم ميگويد نه.


من دلم ميگيرد که ما حرفهای هم را نمی فهميم. و من نميفهمم الآن که نمی فهميم درست تريم يا وقتی می فهميديم. جايی خواندم: ”فرض کن خوابی و در خواب از باغ بهشت گلی ميچينی. فرض کن بيدار ميشوی و آن گل در دستان توست. آنوقت تکليف چيست؟“

ما عشق ميورزيم و دنبال تعاريف ميگرديم.عشق به نفرت می رسد. ما برای همديگر هم دنبال تعاريف ميگرديم. و تعريف ذهنی که با عينيت نساخت معادله به هم ميريزد .ما ثانيه هارا ميکشيم برای داشتن ساعات آرام. ما دروغ ميگوييم برای نجات صداقت. ما به راحتی تقيه ميکنيم برای نجات جان و باور را مخدوش ميکنيم به بهانه ی رازداری. ما ميشکنيم به بهانه ی آبادی. ما با خودمان چه ها که نميکنيم. در اين جاده ی طولانی من، تو، او راه افتاده ايم در مسيری که شايد گاهی همراه باشيم. شايد همهدف شويم. شايد همزبان چند ثانيه. مهم جاده است و زمان و گذارما .

ميگويند پطرس مسيح را ديد که بر آب دريا استوار ايستاده. گفت استاد چگونه چنين ميکني؟‌استاد گفت بيا تو هم ايمنی. پطرس به آب زد و استوار ايستاد. گفت استاد اگر...و پطرس ميانه ی آب بود که عيسی به ساحلش رساند. گفت شک کردی و فرو رفتي. ما فرو رفتيم در باتلاقی در ميانه ی راه.ما شکاکان عالم باور نکرديم جاذبه ی ماه را.برای ما شايد نهايت جاذبه جير جير فنر تختی است در پس کوچه ای از آن جاده که روی آن ليلی شرم قبيله را قی ميکند و جنون مجنون را باردار ميشود .شايد ما از اين پياده روی خسته شده ايم. شايد زيادی دلمان گرفته است .شايد هم ما فقط برای کارهای بزرگ است که آفريده شده ايم! سبحانک يا هو، يا من هو هو، يا من ليس احد الا هو...

رفاقت گرافی


اميد بنکدار و کيوان عليمحمدی را - کمابيش- ۱۰ سال است که ميشناسم. اميد بنکدار و کيوان عليمحمدی در اين ۱۰ سال نشان داده اند که آدمهای بزرگی هستند و اين بزرگی اصلن به اعتبار جوايزی نيست که اين دو ساله مدام از اين جشنواره و آن بزرگداشت ميگيرند.به نظر من بزرگند چون:

۱- اعتبارشان از پدرانشان نيامده. برای کسبش جان کنده اند

۲-بزرگند چون با معيارهای سيستم مرکز فيلمسازی نساختند و فارغ التحصيلان شايسته ای نبودند

۳-بزرگند چون شاگردی را خوب بلدند

۴-بزرگند چون ريسک را خوب ميشناسند

۵-بزرگند چون غلطهايشان را میفهمند

۶-بزرگند چون من را به ما رسانده اند

۷-بزرگند چون بلند پروازند و در باب اين بلند پروازی اقدام ميکنند

۸-بزرگند چون در همين ابتدای کار خيلی ها حضورشان در تلويزيون - حتی تئاتر- يا حضور احيا شده ی شان را مديون کار با اين دو نفرند. چه وقتی دستياری کرده اند ،چه وقتی فيلم ساخته اند. و اين حضور جز با نگاه به هنر، به ضرب هيچ مهمانی ويا بساط دود و دم و وعده های آنچنانی فراهم نشده

۹-بزرگند چون زير بار هيچ حرف زوری نمی روند و به راحتی نه ميگويند حتی اگر به قيمت دور تر شدن مسير باشد يا از دست دادن سرمايه ای.

۱۰-بزرگند چون همين ابتدای راه اطرافشان پر است از شايعه. و مهمترينش تهمت به نفس همکاری اين دو که به اعتقاد من قصه ی بانمک شيرينی است

مهم نيست چقدر شيوه ی کار اين دو نفر باب ميل من هست يا نيست

مهم نيست که می گويند فرم بر محتوايشان ارجحيت دارد يا ندارد

مهم نيست که منتقدين کارشان را ستايش ميکنند يا نه

مهم نيست که در جشنواره ی تئاتر فجر همه ی کليپ هايشان استفاده می شود يا نه

مهم نيست در فيلمنامه هايی که همکاری کرده اند اسمشان برده ميشود يا نه

مهم نيست که من مدام با اينها همکار بوده ام و خواهم بود يا نه

مهم اين است که اين دو نفر همواره بزرگ بمانند حتی وقتی ديگر ابتدای راه نبودند.

جاده


خستگی رانندگی طولانی. سه روز کامل! انزلی .آستارا . رشت. لاهيجان. ماسوله. رودبار. لنگرود.رامسر. چالوس . جاده ی قديم کرج. انريکه. بابک رياحی پور (وجمله ی تکرار شونده ی بی خرد نادان در بانو!). گوگوش هميشه عزيز من. ابی. داريوش. مستان سلامت ميکنند. بلک کتز. هيچ خيالی نيست. خزعبلات سياوش ( صحنه منو صداکرد!) و سياوش قميشی و استايل هميشه متفاوت و همراهی همه ی کائنات برای هشياری تو. با همراهانی که صميمی و صادقند.

وقتی خودم همراه بودم، چقدر جاده هميشه لذت بخش بود. من تماشا ميکردم . فقط تماشا. چه لذتی داره اين تماشا! ولی وقتی خودت میرونی و يکی ديگه ميشه همراه ، جاده فقط دو خط موازيه که نگرانی نکنه يه جا به هم برسن ، خيلی زودتر از بی نهايت. مثلا تو ۲۰۰ متری تو . و بعد انهدام.

راه بردن . فرساينده است. به شرط اينکه حرفه ات نباشه و انتخاب کرده باشيش يا انتخاب کرده باشتت.

سفر خوبی بود. خيلی خوب. مبدا تازه برای دوره ی تازه ی تنهايی های من. و سکون.