۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

ماهی ها می ميرن و خدا پنجره های دنيا رو باز و باز تر ميکنه...


بچه ها بهش میگفتن آشغال ،  یا آشغال عوضی...
تا منو دید پرید تو بغلم. یه ذره خجالت کشیدم تو جمع. ولی نمی دونم چرا محکم ماچش کردم .سرشو ماچ کردم و گفتم: قربونت برم... بلند گفتم. همه خندیدن.اسپانیایی بود. میگفتن بچه که بوده با یکی از گروه فنی اومده و اونجا موندگار شده. ترجمه ی اسمش به فارسی میشد آشغال! شب آخر اینقدر دستامو لیس زد که کلافه شدم.
میگفتن خیلی دوستت داره. گفتم نه. حتمن يه بوی خاصه که براش آشناس، يا شايد يه رنگی يا هاله ای که میشناسه... به هر احتمالی فکر کردم جز اين که امروز منم دلم براش تنگ ميشه!

من ، يک تنگ ماهی به وسعت هستی و عهد فراموش شده ی الست


 هوا دم بدی دارد. انگار زیادی آلوده است و بوی سیگار از دیشب حالم را بد میکند. به هوا نگاه میکنم. بی تاب است. نه سرد و نه گرم.انگار دلش تند تند میزند. انگارپای هوا روی هواست. انگار هوا هم دلشوره ی فردا را دارد. انگار بهار در سرزمین های پر التهاب دلش تند تر میزند.
نشسته ایم . ماهی ها در تنگ میچرخند و به هم نزدیک میشوند.
میگویم: آخی! دارن همدیگه رو بوس میکنن! می خنديم. هر سه.
چقدر دلم تنگ سجاده ی آبی است و تسبیح آبی رنگم. چقدر دلم تنگ خلوت  نیاز است. شوق لمس خالق درنگاه به زاویه ی اتاق ، نقطه ای در این جهان که قبله است. که برای من قبله است . که چه استقامتی طلبیده پاس این قبله و چه عشقی ، و چقدر فراموشی.
پسر از دوربینش نگاه میکند. زن شیر مینوشد . و بعد صدای زنگ در ...
و مرد که می آید...
ومرد که زن را در آغوش میگیرد ...
و پسر که آزرده دوربین را از چشم بر میدارد تا نبیند...
همينقدر ساده. همينقدر صميمی. همينقدر ملموس و همينقدر حقيقی.روحش شاد. پيامبر ده فرمان را ميگويم. 
نشسته ایم .
میگویم: همیشه از مرگ، از فکر مرگ خودم دلم میگرفت. یه روزگاری فکر میکردم ترسه. وقتی بار آخر رفتم سفر فهمیدم که ترس نیست. دلتنگیه. سخته بمیری و اونایی رو که دوستشون داری دیگه نبينی.
... مهربان، خيلی مهربان نگاهم میکند. و من پر ميشوم از تصوير اين نگاه . و من دلم برای اين لحظه هم تنگ ميشود
... میگوید: آخه تو داری این دنیایی فکر میکنی. اون موقع دیگه معنای اتفاقا وتعريف آدمها اینجوری نیست که تو دلتنگ بشی.
میگويم: من که نمی دونم. من الآن با فکر این جهانیم به مرگ فکر میکنم واز اون همه دلتنگ شدن دلم میگیره.
دوستمان هم میگوید: مث این فیلما میشیم که همش باید یه گوشه وایسیم و دیده نشیم.
ماهی ها کنار هم آرامند. میخندیم. هر سه.
قطعه را تمرین میکنم. پر میشوم از اضطراب. دیوانه این همه اضطراب چرا؟ قرار است به آرامش برسی... آنقدر تمرین میکنم که درست میزنم.
و آرامش ،بعد از اضطراب. فکر میکنم آرامش بدون اضطراب چه چیز بی نمکی است.
ماهی ها به هم چسبیده اند. تنگ را تکان میدهم. و لبهايم را به هم فشار ميدهم. عادتی است از کو دکی. یکی از ماهی ها دارد میمیرد. و آن یکی تکیه گاه این یکی شده. گلوله ی بغض راه گلويم را ميبندد. و فرار میکنم.
- لعنت به من اگه دوباره عید ماهی بخرم...
- عزیزدلم ماهی قرمز مال همینه دیگه. چرا با خودت اين جوری ميکنی؟ 
ومن به نیاز ماهی دم مرگ فکر میکنم و به آن يکی که تکيه گاه شد. و به تصور احمقانه ی يک هم آغوشی بی دغدغه به جای درک آشفتگی دو موجود پر اضطراب . و پناه ميبرم به آن زاويه...

درست بالای سرمن آدمی رابطه رامی فهمد


نشسته بودم و کسی طبقه ی بالا می پرید.
روزی صد بار میپرد. اعصابم خرد میشود از این سر و صدای مدام.  یا میپرد یا آدم فروش شادمهر را می گذارد یا کنار پنجره سوت میزند.
پنجره راکه از فرط باز نشدن به قابش چسبیده به زور باز کردم. صدایم در نیامد. مطمئن بودم باید فریاد بزنم. دادی فحشی نمی دانم از آن خیالها که آدم قبل از هر اتفاقی دارد و زمانش که میرسد ، موقعیت تازه به هم می ريزدش.
جوانک خانه ی روبرویی خودش را از بالکن آویزان کرده. و دستهایش را در هوا تکان می دهد. خوشحال است.
پنجره را بستم. شاید این بار بروم بالا. شاید زنگ در را بزنم.

يادداشتهای بی سر وته يک آدم خسته ی بی تمرکز که بعد از اين همه سال نميدونه چند سالشه


جلوی کامپیوتر توی یک اتاق که درش با رمز 1620 یا  2016 باز  میشود مینشينم و یادم میرود که ایران نیستم و نمی دانم چرا فقط 11 سالم است. درست همانقدر پر از رویا و تخیل و پر از میل به تنهایی. انگار که کسی به استقبال بلوغ میرود. 
 و گاهی یک به به سلام! یا یک hello! پرتم میکند بیرون و کمی زمان ميبرد تابرگردم به همان یازده سالگی.
توی خیابان را ه میروم زیر باران . و باد ، باران را به صورتم میپاشد و ذوق میکنم. شهر کوچک مرزی مرا یاد قصه های هانسل و گرتل می اندازد و خانه هایی که همیشه تویش کیک می پختند و از دودکش رو ی سقفش هميشه صبح و شب ، دود اجاق بیرون می زد و روی ترک های شیروانی سقفش شبدر چار پر، پربود.
می گویند شبدر چار پر نشان عشق است و اقبال ، و من زیر باران به این فکر میکنم که چرا هیچوقت شبدر های جستجوهای کودکی چار پر نشدو به عکس های خودم نگاه میکنم روی در و دیوار شهر. روی هرچه که بشود رویش پوستری چسباند و دلم میخواهد مثل نیاز شبدر به شیروانی به عکس هایم بچسبم.
دلم می خواهد بفهمند که این منم و میخندم بلند و 4 ساله می شوم.
جهان زیادی بزرگ است و من مسافر خسته ی سالیان دویدن ، نگاه میکنم به فروشنده ی مهربان افغانی در آلمان که از دیدن همزبانش ذوق میکند و به سنت شرقی تخفیف میدهد و شير توت فرنگی را به قول خودش روی خريد تحفه ميکند ...
و نگاه ميکنم به فروشنده ی کارت تلفن برای خاور ميانه در فرانسه که به محض فهمیدن این که ایرانی ام چشمک میزند و شيطان اما صميمی میگوید که اسرائیلیم ، یک شهروند ساده از همان خاور ميانه...
و به زن بارداری نگاه ميکنم که شتاب زده با دوچرخه اش به ايستگاه قطار ميرسد و به مامور زن قطار التماس ميکند که تا قفل کردن دوچرخه اش به ستون ۳ ثانيه صبر کند و زن مامور در را با جديت ميبندد تا بی نظمی قطار ذهن مکانيزه را آشفته نکند... 
و به ديوار برلين نگاه ميکنم . به پس مانده های ديوار، به خاطره ی خونها و کشتار ها پای ديوار بزرگ شهر که حالا پر است از نقاشی ، و به نسل۰  4 ساله ی آلمان غربی که می گويد بودن ديوار خيلی هم بد نبود و به نسل۰  4ساله ی آلمان شرقی که چشمهايش خيلی آشناست ...
و من که پا هایم از راه رفتن ورم کرده پنجاه ساله میشوم و سکويی ميخواهم، تنها سکويی برای تازه کردن نفس.
بحث میکنم بر سر آنچه بابتش ایستاده ایم. فکر نمیکنم. محکم اما مهربان تنها پاسخ میدهم . وجايی برای شبهه ای باقی نميگذارم. پر ميشوم از کار و  تمام لحظه ها را سی ساله میشوم.
یادم می آید که سالها پیش -  نمیدانم 100 سال 10 سال پیش - زنی زیبا که فقط 20 ساله بود 24 ساعت درد کشید آنقدر که دیگر هرگز نخواست فرزندی داشته باشد و 24 ساعت ، تمام صورتش را چنگ انداخت از بس که درد کشید . و ساعت 5 عصر 23 فروردین کودکش را در آغوش گرفت و بوی عطر تنش همیشه در خاطره ی کودک صد ساله ماند.
وجودم پر ميشود ازآن عطر دوست داشتنی  عطری با هاله ی آبی فيروزه ای کمرنگ  ، و پوست سبزه ی خوشرنگی که پر از عشق و حرارت بود ، و من متولد میشوم.

بيداری يک مورچه در يک صبح سرد و آفتابی کنار يک فيل که فهميده بود گنبد آسمون نيست


چند ماه پیش ،به گمانم دی بود ،شاید هم آذر، آمدم و نوشتم:من آدمی رامیشناختم که با یک میخ به ته آجر رسید. و فردایش با یک خوش آمدی باورم  شد که این دنیای مجازی چه اعجازی دارد.
دلم نمی خواست بابونه را تریبون فعالیت های حرفه ایم کنم که من خسته بودم و تنها خلوتی جستجو میکردم و نوشتن یادداشتهایی -به عادت سالهای دور که توی هزار کشو و پستو از دید بزرگتر ها پنهانشان میکردیم- و وسوسه ی عمومی کردن نوشته ها در دنیایی مجازی که نه میشناسندت و نه تو را بابت حس و حالت باز خواست میکنند.
کم کم اما ، خلوت جایش را داد به شوق آشنایی و تعلق و بعدترش اعتیاد ! اواسط بهمن مطمئن شدم که من به بابونه و دوستان مجازی ام که هر روز بیشتر میشوند معتاد شده ام. آنقدر که پايان هر کاری پرم از شوق دويدن و رسيدن  به خانه و شنيدن صدای قيژ دلنشین که ضربان قلبم را بیشتر و بیشتر کند و بعدتجربه ی لذت ارتباط  در بی ارنباطی محض .
نشانه های مجازی از آدمهای آشنا... درد دل های مجازی با آدمهای نا آشنا...شوخی های مجازی... دلخوری های مجازی... بحث های مجازی...حتی آموزش مجازی ...حتی مهر مجازی... حتی عشق مجازی .
دو سه روز دیگر من مسافرم.و دو هفته ای که برایم دو قرن میگذرد ، اينجانيستم. من دلم برای خيلی چيزها تنگ ميشود و يگ گوشه ی دلتنگی ام جايی هست برای گل مجازی بابونه ام .و يک گوشه ی دلتنگی ام جايی هست  برای همه ی رفقای مجازی ام .
من حالا مدتهاست ایمان دارم که حتی درمجازی ترین نقطه ی این کائنات، حتی در خلاء ساکت سیستم دودویی، وقتی دل انسانی تپید يعنی جذبه ی مهر .و مهر یعنی واقعی ترين لحظه ی زندگی.

سنگ بودن يا مگس بودن؟


۱- داشتم را جع به تکنوامپرسیونیسم  ( که میگن ظاهرا آخرین جنبش نقاشی اواخر قرن بیستمه)میخوندم، که اين عکس رو دیدم و دیوونم کرد. کنار این عکس توضیح داده شده که تکنو امپرسیونیسم پدیده ی تازه ای نیست و به قدمت بشر و تاریخ میرسه. مثلا فلان تیکه ی سفال که در فلان معبد یونانی پیدا شده و یا این تکه سنگ ،همه و همه داره این قدمت رو اثبات میکنه... و اما این  سنگ در سال 1972 در کره ی مریخ توسط فضانوردا کشف شده. اول شکلک روش مشخص نبوده و بعد در آزمایشگاههای ناسا  به کمک مواد نمایان ميشه.و دست آخر اینکه ظاهرا آزمایشات نشون می ده در اثر یک طغیات آتشفشانی این سنگ به مریخ رسیده و متاسفانه بعد از 1972 دیگه مریخ نرفته اند که بقیه اش را جستجو کنند...
۲-ديروز عصر بعد از يک اتفاق غريب  و مرگبار و طاقت فرسا ، برای آشنای محترمی که لازم دیدم فاصله اش کم و کمتر نشه به سرعت برق اس ام اس زدم که  : 83 سال هم هدف بودن من و تو نیست. پس ياعلی!  به ... که گفتم ناباور به تصميمم نگاه کرد . و من به امنيت فکر کردم و به آدمهايی که  گرچه آزارمون ميدن اما به ما چيزهايی رو اثبات ميکنن که برا دونستنش بايد خرفهم شيم. چه خوب!
۳- آقای ب گفت :بوی سیگار می آد توی ماشین. گفت: میکشیدم وقتی جوون بودم. دکتر بعد از یک مریضی سخت گفت اگر ادامه بدی می میری و من دیگر نکشیدم. گفتم ترک کردنش سخته. چه اراده ای! آقای ب گفت: اراده نمی خواد. فقط کافیه نکشیم. تصميم.همین...
۴-یک روزگاری دوستی که الآن نیست- و سرنوشتش هرجاکه هست ،سبز- به من گفت: ساعت شماطه کسی را از خواب بیدار نمی کرد ، و خدا مگس را آفرید.تو نمی خوای مگس باشی؟ من اون موقع تصمیم گرفتم که چرا می خوام.
۵ -... با طنز هميشگيش میگه: بابا ، فضانورده حوصله اش سر رفته بوده نشسته تو سفینه اینو کشیده ! من دوست دارم ایمان داشته باشم که این سنگ به قدمت تاریخه و ديوانه وار به سوالم فکر کنم.