امروز صبح زود صدای دوتا یاکریم مرا برد به خانه ی خیابان بهار ، کوچه ی ذوالمجد طباطبایی .
و مادام که پسرش آرایشگر بود و موهای سفیدش را پشت سرش گوجه میکرد و بوی شیرین قهوه اش همیشه به راه بود .
و آقای فيروزآبادی که به قصد تادیب سالها پيش پسرش را آنقدر بد زده بود که همه می دانستند . و پسرش حتی وقتی مهندس شد و از پاریس برگشت باز هم لنگ میزد .
و عباس آقا که دو تا زن داشت. صغری خانوم و معصومه خانم. و چادر نمازصغرا خانم که همیشه بوی شنبلیله می داد و عاشق این بود که وقتی توی خانه ی ما با تلفن حرف میزند ، وقتی صدایش میکنیم از توی حیاط که : مینا.... مینا.... تلفن با صغری خانوم... و می آید ، جلوی آینه ی دیواری کنار میز تلفن بایستد و موهایی که به ندرت شانه میزد را با لذت لمس کند و با خواهرش در قزوین گپ بزند.
ويک حیاط که عصرها را میشد توی بوی خاک نم خورده اش کنار گل های رزش نشست و نان بربری داغ و کره و پنیر و چای شیرین خورد و با یک دوچرخه که تا دو روز پیش چهار چرخه بود ۱۰۰ بار دور حیاط چرخید و یواشکی زخمهای خشکیده ی سر زانو را با ناخن کند. بی نگرانی از هیچ فردا و هیچ زیبایی و هیچ ظرافتی که جای زخم خدشه دارش کند.
و خاله کم سن و سالی که دانشکده ی آمریکایی میرفت و از سوسک چندشش ميشد و گوشت نميخورد و مدام باید مقاله ی انگلیسی مینوشت و تحمل بچه را اصلن نداشت و چه کيفی داشت که شیطنت کنی و جیغ بزند و عاشق ستار بود و آن ترانه ی ” یه روز میدونم بیخبر سرزده از راه میرسی...“
و وقتی برای سفردانشجویی چند وقتی را از ایران رفت با آن خط کودکانه و یک ماژیک تینری همه ی زاویه های دور از چشم خانه پرشده بود از اسم خاله . و اشکهایی که با دیدن ستار از رنگارنگ یواشکی شوری اش توی گلو مزه مزه میشد.
و دایی مجردی که صبح های خیلی زود وقتی من خواب خواب بودم میرفت . و من که هر روز موقع بیدار شدن به عنوان وظیفه به اتاق دایی میرفتم ؛ که پرده هایش محکم بسته شده بود . و تختی که آشفته بود .و بوی خواب که قاطی شده بود با بوی ادوکلنی که شکل کاج بود .و چه بويی لذت بخش تر و جذاب تر و مردانه تر از اين ترکیب، برای کودکی که به جبر حماقت آدم بزرگها بيشتر کنار دايی بود تا پدر.
و روزهای پنجشنبه که از صبح ننه می آمد که لباسها را میشست و من عاشق چشمهای آبیش بودم که توی آن همه چروک يادگاری ، ميدرخشيد...
و مادربزرگم که برای نوه های ننه که توی خانه ی ما پنجشنبه هارا مهمان بودند، ساندویچ درست میکرد...
و عشرت خانوم که خانه اش در جنوب تهران بود و همینطور که سبزی پاک میکرد یا دم غوره ها را جدا میکرد از حیاطی میگفت که دور تا دورش اتاق هست و از هر اتاق سری بیرون می آید و از خانوم صاحبخانه که پر بود از خرده فرمایش، و کلی ما را میخنداند و از عکسی میگفت که تازگيها در ماه دیده اند...
و طوبا خانوم که پنجشنبه ی دو هفته یک بار می آمد. با جوراب های کلفت مشکی و چادر کلفت مشکی و سیگار اشنو ویژه که توی جوراب پنهان بود . و پاکتی که مادر بزرگم آهسته وقت رفتن زیر چادر طوبا خانوم میگذاشت و من فوری به دیوار نگاه میکردم انگار که با ديدنم خطا کرده ام...
و بعد از ظهر پنجشنبه که من زیر شمد، زیر غژغژ کولر که به بالای پنجره چسبیده بود، ولو میشدم وسکوت داغ کوچه ی ذوالمجد طباطبايی پر میشد از صدای دو کبوتری که رو ی کولر لانه داشتند. و من شمد را دور انگشتهای پایم میپیچاندم عین چادر ، و یک انگشت، ننه میشد، یکی طوبا خونوم. یکی صغرا خانوم ، یکی عشرت خانوم ...
و بیدار که میشدم هندوانه ی خنک سرخ بود یا شربت سکنجبین مادربزرگ ...
و بعد آقای معممی که دو اسم داشت کمره ای و آیت اللهی و هنوز نميدانم چرا دو اسم داشت و میآمد مینشست به سفارش مادر بزرگ جزیی از قرآن میخواند ...
و من که دور حیاط رکاب میزدم
و طوبا خانوم که سیگارش را میکشید
و ننه که لباسها را اطو میزد
و عشرت خانوم که ماهیتابه های بزرگ روغنی اش را میسابید
و مادام که بی سر و صدا قهوه درست میکرد
و مادرم که در کتاب رزا منتظمی درجه طبخ کیک توی فر را بارها چک میکرد
و مادر برزگ که با روسری همیشه برسرش و لباس همیشه موقرش به آقا ی کمره ای با دقت گوش میکرد و بعد باز همان پاکت پنهان را ميديدم که از دست های کوچک مادر بزرگ به دست آقای معمم ميرسيد، و عقيق سبزی که در انگشت کوچک دستش بود.
امروز ديگر خانه ی کوچه ی ذوالمجد طبابايی نيست. مادام هم نيست. آقای يزدی، عباس آقا و هر دو زنش، ننه، طوبا خانوم ، عشرت خانوم ، حتی خاله، حتی دايی ،حتی مادربزرگ ،حتی مادرم. آقای کمره ای هم ميدانم که نيست. فقط آن ترانه ی ستار هست و اين دو ياکريم؛ و ماه که پر است از عکس زنده ی روزهايی که نديدی و رفت.