۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

روزهايی که نديدی


امروز صبح زود صدای دوتا یاکریم مرا برد به خانه ی خیابان بهار ، کوچه ی ذوالمجد طباطبایی .
و مادام که پسرش آرایشگر بود و موهای سفیدش را پشت سرش گوجه میکرد و بوی شیرین قهوه اش همیشه به راه بود .
و آقای فيروزآبادی که به قصد تادیب سالها پيش پسرش را آنقدر بد زده بود که همه می دانستند . و پسرش حتی وقتی مهندس شد و از پاریس برگشت باز هم لنگ میزد .
و عباس آقا که دو تا زن داشت. صغری خانوم و معصومه خانم. و چادر نمازصغرا خانم که همیشه بوی شنبلیله می داد و عاشق این بود که وقتی توی خانه ی ما با تلفن حرف میزند ، وقتی صدایش میکنیم از توی حیاط که : مینا.... مینا.... تلفن با صغری خانوم... و می آید ، جلوی آینه ی دیواری کنار میز تلفن بایستد و موهایی که به ندرت شانه میزد را با لذت لمس کند و با خواهرش در قزوین گپ بزند.
ويک حیاط  که عصرها را میشد توی بوی خاک نم خورده اش کنار گل های رزش نشست و نان بربری داغ و کره و پنیر و چای شیرین خورد و با یک دوچرخه که تا دو روز پیش چهار چرخه بود ۱۰۰ بار دور حیاط چرخید و یواشکی زخمهای خشکیده ی سر زانو را با ناخن کند. بی نگرانی از هیچ فردا و هیچ زیبایی و هیچ ظرافتی که جای زخم خدشه دارش کند.
و خاله کم سن و سالی که دانشکده ی آمریکایی میرفت و از سوسک چندشش ميشد و گوشت نميخورد و مدام باید مقاله ی انگلیسی مینوشت و تحمل بچه را اصلن نداشت و چه کيفی داشت که شیطنت کنی و جیغ بزند و عاشق ستار بود و آن ترانه ی ” یه روز میدونم بیخبر سرزده از راه میرسی...“
و وقتی برای سفردانشجویی چند وقتی را از ایران رفت با آن خط کودکانه و یک ماژیک تینری همه ی زاویه های دور از چشم خانه پرشده  بود از اسم خاله . و اشکهایی که با دیدن ستار از رنگارنگ یواشکی شوری اش توی گلو مزه مزه میشد.
و دایی مجردی که صبح های خیلی زود وقتی من خواب خواب بودم میرفت . و من که هر روز موقع بیدار شدن به عنوان وظیفه به اتاق دایی میرفتم ؛ که پرده هایش محکم بسته شده بود . و تختی که آشفته بود .و بوی خواب که قاطی شده بود با بوی ادوکلنی که شکل کاج بود .و چه بويی لذت بخش تر و جذاب تر و مردانه تر  از اين  ترکیب، برای کودکی که به جبر حماقت آدم بزرگها بيشتر کنار دايی بود تا پدر.
و روزهای پنجشنبه که از صبح ننه می آمد که لباسها را میشست و من عاشق چشمهای آبیش بودم که توی آن همه چروک يادگاری ، ميدرخشيد... 
و مادربزرگم که برای نوه های ننه که توی خانه ی ما پنجشنبه هارا مهمان بودند، ساندویچ درست میکرد...
و عشرت خانوم که خانه اش در جنوب تهران بود و همینطور که سبزی پاک میکرد یا دم غوره ها را جدا میکرد از حیاطی میگفت که دور تا دورش اتاق هست و از هر اتاق سری بیرون می آید و از خانوم صاحبخانه که پر بود از خرده فرمایش، و کلی ما را میخنداند و از عکسی میگفت که تازگيها در ماه دیده اند...
و طوبا خانوم که پنجشنبه ی دو هفته یک بار می آمد. با جوراب های کلفت مشکی و چادر کلفت مشکی و سیگار اشنو ویژه که توی جوراب پنهان بود . و پاکتی که مادر بزرگم آهسته وقت رفتن زیر چادر طوبا خانوم میگذاشت و من فوری به دیوار نگاه میکردم انگار که با ديدنم خطا کرده ام...
و بعد از ظهر پنجشنبه که  من زیر شمد، زیر غژغژ کولر که به بالای پنجره چسبیده بود، ولو میشدم وسکوت داغ کوچه ی ذوالمجد طباطبايی پر میشد از صدای دو کبوتری که رو ی کولر لانه داشتند. و من شمد را دور انگشتهای پایم میپیچاندم عین چادر ، و یک انگشت، ننه میشد، یکی طوبا خونوم. یکی صغرا خانوم ، یکی عشرت خانوم ...
و بیدار که میشدم هندوانه ی خنک سرخ بود یا شربت سکنجبین مادربزرگ ...
و بعد آقای معممی که دو اسم داشت کمره ای و آیت اللهی و هنوز نميدانم چرا دو اسم داشت و میآمد مینشست به سفارش مادر بزرگ جزیی از قرآن میخواند ...
و من که دور حیاط رکاب میزدم
و طوبا خانوم که سیگارش را میکشید
و ننه که لباسها را اطو میزد
و عشرت خانوم که ماهیتابه های بزرگ روغنی اش را میسابید
و مادام که بی سر و صدا قهوه درست میکرد
و مادرم که در کتاب رزا منتظمی درجه طبخ کیک توی فر را بارها چک  میکرد
و مادر برزگ که با روسری همیشه برسرش و لباس همیشه موقرش به آقا ی کمره ای با دقت گوش میکرد و بعد باز همان پاکت پنهان را ميديدم که از دست های کوچک مادر بزرگ به دست آقای معمم ميرسيد، و عقيق سبزی که در انگشت کوچک دستش بود.
امروز ديگر خانه ی کوچه ی ذوالمجد طبابايی نيست. مادام هم نيست. آقای يزدی، عباس آقا و هر دو زنش، ننه، طوبا خانوم ، عشرت خانوم ، حتی خاله، حتی دايی ،حتی مادربزرگ ،حتی مادرم.  آقای کمره ای هم ميدانم که نيست. فقط آن ترانه ی ستار هست و اين دو ياکريم؛ و ماه که پر است از عکس زنده ی روزهايی که نديدی و رفت.

گاهی وقتها آخر ارديبهشت ماه تو يه کشور گل و بلبل ميشه حسابی لرزيد


يه روزگاری يه فيلمکی ساختم که شد ۲ دقيقه شايدم ۱ دقيقه و نيم و اسمش رو گذاشتم يک داستان طولانی.
 
وقتی يه روزهايی کم مياری، وقتی کلمه کم مياری، وقتی دلت می خواد حرف نزنی و ميخوای حرف بزنی چی بهتر از دو تا تصوير کوچولو که تو يه نگاه کوتاه ميتونن طولانی ترين جمله ی امروزت بشن؟ 

طلب پايان ناپذير يک ژاپنی از پاپا


نشسته روي زمين بادوتاگيس بافته ي شرابي. و دستهايي كه روي چشماش گرفته. بهش ميگن ژاپني. دورش ميچرخن و ميخونن: دختره اينجا نشسته... گريه ميكنه... زاري ميكن... از براي من...
ميچرخن وميخونن. با شادي ميخونن و طلبكارن.
 ژاپني ياد پدر بزرگش ميافته. بهش ميگه پاپا. پاپا هميشه ميگه بدهكار بودن بهتره تا طلبكار بودن. ژاپني پاپا رو 1000000 بار دوست داره. واسه همين ژاپني به همه بدهكاره.
ژاپني يه تلفن داره كه با هر شماره اش يه عكسي می آداز كارتونهاي والت ديسني و صاحب اون عكس كلي راجع به خودش حرف ميزنه. ژاپني تلفنشو كه داييش براش از يه جزيره اي - كه سالها بعد تازه معروف ميشه- آورده ،  به همه ي بچه هاي محل بدهكاره.
ژاپني تو كارشم بدهكاره. تو زندگيشم بدهكاره. تو مرگشم بدهكاره.به بچه اش بدهكاره. به شوهرش بدهكاره.حتي تو رفاقتش ، تو عشقشم بدهكاره. ژاپني اينقدر پاپا رو دوست داره كه تو طلباشم  بدهكاره. ژاپني گاهي اينقدر بدهكاره كه گريه اش ميگيره. ولي گريه اش نمياد. آخه ژاپني اشكاشم بدهكاره .
نشسته روي زمين بادوتاگيس بافته كه يه رنگ غير شرابي سفيداش رو پوشونده . و دستهايي كه روي عينكش گرفته.
ژاپني حالا بعد از اين همه نشستن وسط بچه هاي محل ميدونه كه هيشكي دلتنگ ژاپني نميشه مگه تو اين دلتنگي يه تلفني گير كرده باشه كه حالا ديگه همه مي دونن از جزيره ي كيش اومده.
ژاپني به پاپا فكر ميكنه . و سرش گيج ميره از اين بچه هاي بزرگي كه دور سرش ميچرخن وميخونن و دلش ميخواد كه پاپاي خدابيامرز يه نصيحت ديگه بهش بكنه.

فيلمنامه ی مبهم عصر ابری


یك پيرزن كه لنگ ميزنه و حياط را با دقت زير ابرو برداشتن يك دختر 20 ساله جارو ميزنه .
و آدمي كه صاف ايستاده ،استوار. و تكيه گاهه. كه بايد تكيه گاه باشه. كه محكومه تكيه گاه باشه. كه لذت ميبره از اين حكم.
و يك دمل بزرگ چركي.دمل بزرگ چركي ملتهب و ميل دو انگشت به فشار دادن دمل. به لمس برجستگي سفت، زير پوستي كه نازك شده . 

يك جفت چشم مهربون پر از شيطنت پشت پرده ي آلبالويي اتاق  .
و يه درد زياد كه مي تونه فلجش كنه. يه درد آسيب رسون كه روحشم تخريب ميكنه . و يه ورق قرص ابدي كه هست .همه جا هست. قرص هاي نفرت انگيزي كه حالا شفاست. كه اگه باشه اون روبيشتر نگه ميداره.
و يك فشار. فشاري به عظمت ابديت و توده ي بدبويي كه خارج ميشه و همه جا رو آلوده ميكنه.

كشف چند هسته ي آلبالو كف حياط و جاي خالي  سه چهار آلبالو روی يک شاخه. و كلافگي پيرزن .
تصوير لذتبخش خوردن دارو و ميل به بقا. بقا در دنيايي كه بنيادش بر عدم بقاست.
وپشتي كه پاك ميشه از دمل.

و دختر كوچولويي
كه به كلاغ سر ديوار
يواشكي ميخنده...

ايستاده و هنوز فکر ميکنه بارون بدترين بهانه برای نيومدنه


سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و برا ی آدمی که عاشق بارونه ، عاشق اینه که بارون همه ی موهاشو خیس کنه  ، بارون تو عمق پوستش نفوذ کنه ، بدترین مجازات اینه که مریض باشه و نتونه بره بیرون یا متعهد باشه به کاری ، به جایی که نتونه با بی کلگی بره بیرون حتی اگه مریض تر بشه. یا حتی اگه سالم هم باشه نتونه اون جور که می خواد بارون رو حس کنه چون همیشه سالهاست که بین سر و طبیعت فاصله ای هست . و بدتر اینه که خونه اش محصور باشه بین ساختمونهای بلند و خودش که اون پایین پایینه فقط بارون رو از خیسی شیشه باور کنه و ایمان بیاره به صدایی که براش خاطره ی دور لذت هستیه. 
 
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و اسراییلیا یه رهبر فلسطینی رو میکشن و فلسطینی ها تهدید میکنن که انتقام بدتری میگیرن . و حتی آمریکا به اسرائیل تذکر میده که اینقدر بد و بی تربیت نباشه ... و توی آلمان یه یادبود از میکونوس میسازن از لج ایران ، و شهردار تهران هم میگه که حالا که اینطور شد ماهام یه یادبود میسازیم از فروش اسلحه ی شیمیایی توسط آلمان به عراق...سه روزه که تو تهران داره بارون می آد و هنوز معلوم نیست بالاخره تروریسم واقعیت داره یا مذهب و اینکه آیا ملت ها باید تحت پوشش دولتها برچسب بخورن یانه و هنوز معلوم نشده که حکمت جغرافیای تقدیری چیه؟
سه روزه تو تهران داره بارون می آد . و من یاد فرایبورگ میافتم که چه بارونی می اومد توش و 45 دقیقه بعد که به استراسبورگ رسیدیم باز هم چه بارونی می اومد.آسمون یکی بود ،خاک یکی بود .نه سیمی نه سربازی نه باجه ای . تنها ترکیب حروف نام خیابونها که از آلمانی به فرانسه رسیده بود به تو میگفت که وارد یه کشور دیگه شدی ، درست انگار که وارد خاک عراق شی از یه شهرمرزی ، یا خاک افغانستان یا آذر بایجان یا ... انگار که از اون سیم خاردار فرضی بگذری. نه... انگار که از خیلی چیزها بگذری  ، عبور کنی وعمق یه مشت خاک رو خوب بفهمی.
مردم ساندویچ پنیر گاز می زدن و زیر بارون می دویدن...انگار نه انگار که یه روز سر این شهر کلی کشت و کشتار شده که معلوم شه مال کدوم دولته.تو اون لحظه درد مشترک فقط بارون بود... عین بارون تهران که سه روزه داره  میباره...و من چقدر دوست داشتم روی اون خاک تف کنم ...
 
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و من سه روز و شب و نصفه شب وب گردی کردم از سر تب، و هر جا صحبت از یه ایده ی تازه بود فحش دیدم و ناسزا  ، و عدم تحمل و کلمات رکیک . و مطمئن شدم که جغرافیای تقدیری روی خیلی چیزها موثره یا شایدم عنصر ماهیته که جغرافیا رو تقدیری میکنه و دیگه مطمئن شدم که ما اینقدر قدرتمندیم که میتونیم فضای مجازی روهم به تصور تطهیر به نجاست بکشیم. زنده باد ما. زنده باد تف های ما...
سه روزه که تو تهران بارون می آد و من که آموزش آقای ژان کلود کریر رو( که از باران تهران سخت شگفت زده است) به خاطر تب از دست دادم، تو هر فرصت کوچیکی خاطرات شعبون بی مخ میخونم - خاطرات شعبان جعفری به کوشش هما سرشار - و میخندم به حال ملتی که تو این دایره ی بسته ی مدام تکرار شونده ، سرنوشتش رو ، خیمه شب بازهای چیره دست با شعبان های ساده دل بی اندیشه روی صحنه میارن . و از اضطراب فردا ی نامعلوم وتماشای این همه شعبون توی تلویزیون، توی خیابون ،توی بازار، توی هنر ،توی اینترنت ،سخت میگریم و به نگاه دور تاریخ نویسای آینده غبطه میخورم  
سه روزه که تو تهران داره بارون میاد و من میدونم هنوز بهار فصل عاشق شدنه .و تو این گوشه ی پر التهاب نقشه ی جغرافیا که ما یادگرفتیم التهابشو فراموش کنیم، که یادگرفتیم فراموش کنیم تا زنده بمونیم ، من میدونم هنوز هزارتا دو نفر ،برای شوق یه دیدار عجولانه، تو بارون اول ارديبهشت ، دلشون تند تند ميزنه.

۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

ماهی ها می ميرن و خدا پنجره های دنيا رو باز و باز تر ميکنه...


بچه ها بهش میگفتن آشغال ،  یا آشغال عوضی...
تا منو دید پرید تو بغلم. یه ذره خجالت کشیدم تو جمع. ولی نمی دونم چرا محکم ماچش کردم .سرشو ماچ کردم و گفتم: قربونت برم... بلند گفتم. همه خندیدن.اسپانیایی بود. میگفتن بچه که بوده با یکی از گروه فنی اومده و اونجا موندگار شده. ترجمه ی اسمش به فارسی میشد آشغال! شب آخر اینقدر دستامو لیس زد که کلافه شدم.
میگفتن خیلی دوستت داره. گفتم نه. حتمن يه بوی خاصه که براش آشناس، يا شايد يه رنگی يا هاله ای که میشناسه... به هر احتمالی فکر کردم جز اين که امروز منم دلم براش تنگ ميشه!

من ، يک تنگ ماهی به وسعت هستی و عهد فراموش شده ی الست


 هوا دم بدی دارد. انگار زیادی آلوده است و بوی سیگار از دیشب حالم را بد میکند. به هوا نگاه میکنم. بی تاب است. نه سرد و نه گرم.انگار دلش تند تند میزند. انگارپای هوا روی هواست. انگار هوا هم دلشوره ی فردا را دارد. انگار بهار در سرزمین های پر التهاب دلش تند تر میزند.
نشسته ایم . ماهی ها در تنگ میچرخند و به هم نزدیک میشوند.
میگویم: آخی! دارن همدیگه رو بوس میکنن! می خنديم. هر سه.
چقدر دلم تنگ سجاده ی آبی است و تسبیح آبی رنگم. چقدر دلم تنگ خلوت  نیاز است. شوق لمس خالق درنگاه به زاویه ی اتاق ، نقطه ای در این جهان که قبله است. که برای من قبله است . که چه استقامتی طلبیده پاس این قبله و چه عشقی ، و چقدر فراموشی.
پسر از دوربینش نگاه میکند. زن شیر مینوشد . و بعد صدای زنگ در ...
و مرد که می آید...
ومرد که زن را در آغوش میگیرد ...
و پسر که آزرده دوربین را از چشم بر میدارد تا نبیند...
همينقدر ساده. همينقدر صميمی. همينقدر ملموس و همينقدر حقيقی.روحش شاد. پيامبر ده فرمان را ميگويم. 
نشسته ایم .
میگویم: همیشه از مرگ، از فکر مرگ خودم دلم میگرفت. یه روزگاری فکر میکردم ترسه. وقتی بار آخر رفتم سفر فهمیدم که ترس نیست. دلتنگیه. سخته بمیری و اونایی رو که دوستشون داری دیگه نبينی.
... مهربان، خيلی مهربان نگاهم میکند. و من پر ميشوم از تصوير اين نگاه . و من دلم برای اين لحظه هم تنگ ميشود
... میگوید: آخه تو داری این دنیایی فکر میکنی. اون موقع دیگه معنای اتفاقا وتعريف آدمها اینجوری نیست که تو دلتنگ بشی.
میگويم: من که نمی دونم. من الآن با فکر این جهانیم به مرگ فکر میکنم واز اون همه دلتنگ شدن دلم میگیره.
دوستمان هم میگوید: مث این فیلما میشیم که همش باید یه گوشه وایسیم و دیده نشیم.
ماهی ها کنار هم آرامند. میخندیم. هر سه.
قطعه را تمرین میکنم. پر میشوم از اضطراب. دیوانه این همه اضطراب چرا؟ قرار است به آرامش برسی... آنقدر تمرین میکنم که درست میزنم.
و آرامش ،بعد از اضطراب. فکر میکنم آرامش بدون اضطراب چه چیز بی نمکی است.
ماهی ها به هم چسبیده اند. تنگ را تکان میدهم. و لبهايم را به هم فشار ميدهم. عادتی است از کو دکی. یکی از ماهی ها دارد میمیرد. و آن یکی تکیه گاه این یکی شده. گلوله ی بغض راه گلويم را ميبندد. و فرار میکنم.
- لعنت به من اگه دوباره عید ماهی بخرم...
- عزیزدلم ماهی قرمز مال همینه دیگه. چرا با خودت اين جوری ميکنی؟ 
ومن به نیاز ماهی دم مرگ فکر میکنم و به آن يکی که تکيه گاه شد. و به تصور احمقانه ی يک هم آغوشی بی دغدغه به جای درک آشفتگی دو موجود پر اضطراب . و پناه ميبرم به آن زاويه...