۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

زمان


يک دخترکی هفته ی پيش به من گفت: ”... جون، خيلی دلم ميخواد باشما صميمی شم.“خدای من! پس تکليف گذر زمان چی ميشه؟

يک پسرکی چند وقت پيش به من گفت:” ... جون، بعد ها می فهمی امروز چرا چنين و چنان بوده.“ خدای من! پس تکليف زمان حال چی ميشه؟

يک رفيقی چند ماه پيش ميگفت:” بيخيال ... جون! الآن رو بچسب که ما اينجائيم و ديگه اين لحظه تکرار نميشه.“ خدای من پس تکليف زمان گذشته چی ميشه؟

يک همکاری چند ثانيه پيش ميگفت:”... جون،کاش نه نميگفتی. مگه ما چقدر زنده ايم. بابت يه باورکجای جهان وای ميستي؟“ خدای من پس تکليف زمان آينده چی ميشه؟

... زمان... نسبيت... ما...تکليف... الله اکبـــــــــــــــــــر!

فال


چقدر کوچک بودم

وقتی برای خريدن پفک نمکی

تا بقالی مش تقی هراس تنها رفتن دل کوچکم را می لرزاند.

چقدر کوچک بودم

وقتی شوق اولين ۲۰ آفرين،

اولين باز کردن حساب قرض الحسنه،

مثل قبولی آزمايش رانندگی دل کوچکم را می لرزاند.

چقدر کوچک بودم

وقتی با يک آشتی

خوب خوابيدم و با يک قهر ،

کابوس سر صبح دل کوچکم رامی لرزاند.

من شکايت کردم،

من پا هايم را هزار بار به زمين کوبيدم.

موهای سپيدم را مشت مشت کندم.

در ی بسته شده بود

و من هنوز کوچک بودم.

وشانه ای که شکسته بود.

موزه


ميپرسی چرا صدايت غريبه است؟ خوب نيستي؟ بايد باشی مخصوصن اين روزها .

حالم بد نيست . صدايم توان شادمانی ندارد. اين همان وزنی است که سخت به دست می آيد. همان وزنی که کلی در پی اش دويديم و حالا براين جسم نحيف لاغر بد جوری سنگينی ميکند.اين همان وزنی است که آدم را بی تفاوت ميکند. حتی تو را غريبه ميبيند بسکه آشنا ها آمدند به تماشا و رفتند.

حالم بد نيست . موزه تعطيل است و من از موناليزای آويزان هم روزهای بيشتری است که ايستاده ام.

راستی موناليزا شبها در تاريکی تنهايی لوور چه ميکند؟ ميگويند اين خنده ی غريب روزهای اول تبسم شاد دخترکی بود که دوست داشت تماشا شود. حتی اگر خود لئوناردو باشد...