قصه:
پيرزن روزی خانم خانه اش بود. پيرزن روزی حمام داشت و زير دوش حمام موهای سپيدش را سه بار با صابون برگردون می شست و بچه هايش را برای رفتن به سر کاربه زور صد ای راديو از زير پتو بلند ميکرد. امروز خانه ی پيرزن چادر هلال احمر است. و پيرزن يادش رفته ميشود بعد از ۱۰ روز توقع يک حمام صحرايی داشت و ميشود توقع داشت کسی بچه هايش را - لاشه ی خاک گرفته يشان را -از زير سقف ويران بلند کند و هيچکس يادش نيست که يک کاپشن پسرانه و ۵ بسته نوار بهداشتی کفاف لزر جسم و دل يک پيرزن ۷۵ ساله ی يائسه را نمی دهد.پيرزن بسته ها را در هوا تکان ميدهد و جای خالی دندان جلويش وقتی ميخندد، هيچ شرم خفته ای را بيدار نميکند.
مژده:
روزنامه ها نوشتند باز سازی بم شروع ميشود و ما از خجالت به هيچ چادر ديگری سر نزديم.