۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

فراموشی يک پيرزن ۷۵ ساله در بم


قصه:

پيرزن روزی خانم خانه اش بود. پيرزن روزی حمام داشت و زير دوش حمام موهای سپيدش را سه بار با صابون برگردون می شست و بچه هايش را برای رفتن به سر کاربه زور صد ای راديو از زير پتو بلند ميکرد. امروز خانه ی پيرزن چادر هلال احمر است. و پيرزن يادش رفته ميشود بعد از ۱۰ روز توقع يک حمام صحرايی داشت و ميشود توقع داشت کسی بچه هايش را - لاشه ی خاک گرفته يشان را -از زير سقف ويران بلند کند و هيچکس يادش نيست که يک کاپشن پسرانه و ۵ بسته نوار بهداشتی کفاف لزر جسم و دل يک پيرزن ۷۵ ساله ی يائسه را نمی دهد.پيرزن بسته ها را در هوا تکان ميدهد و جای خالی دندان جلويش وقتی ميخندد، هيچ شرم خفته ای را بيدار نميکند.

مژده:

روزنامه ها نوشتند باز سازی بم شروع ميشود و ما از خجالت به هيچ چادر ديگری سر نزديم.

من آدمی رو مشناختم که با يه ميخ به ته آجر رسيد

سلام

کسی اون ور ها هست؟... من آدمی رو ميشناختم که با يه ميخ به ته يه آجر رسيد.